محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

اسباب کشی

توجه                                                                                       توجه


دوستــــــــــــــــــان... آدرس وبلاگم را عوض کردم و از این به بعد تو این آدرس آپم:


http://offtherecord.persianblog.ir

دومین تلاش

دلم یه تنوع کوچولو می خواد... مثل خرید دفتر جدید یا هم خودکارای رنگی جدید یا شایدم یه جعبه جدید.

اولین تلاش

فعلا در سر درگمی تمام به سر می برم... نمی دونم از کجا و چطور شروع کنم.

من برگشتم

من برگشتــــــــــــــــم... جاتون خالی... خیلی خوش گذشت.... با دوستان رفتیم بازار و شب هم من و دختر خاله و یکی از دوستان مشترکمان با هم بودیم و تـــــــــــــــا 4 صبح حرف زدیم (برا من سابقه نداشته)... به همین دلیل دیروز تلو تلو می خوردم و خیلی بی خواب بودم.


دیروز هم با دختر خاله های مامی بساطمون را خونه ی یکی از دختر خاله ها پهن کردیم و آی گفتیم و خندیدیم و خیلی خوش گذشت


خــــــــــوب... حالا دیگه کم کم باید کارام را جمع و جور کنم و شروع کنم برا ارشد... خیلی کارا برا انجام دادن دارم که برا انجامشون به یک برنامه ریزی دقیق نیاز هست... باز هم توکل بر خدا.



دُکی هم دنبال سربازیشه که کم کم شروع کنه... کاش هر چه زودتر شروع و تموم بشه... این سربازی دست و بالمون را بسته.


شهرستان و راه قزوین

من الان شهرستانم و قراره یک ساعت دیگه بریم گردش... نمی دونم تا کی اینجا باشم... فقط این را می دونم که بعد برگشتم، باید خوندن برا ارشد را شروع کنم و امسال با انگیزه و پشتکار بیشتری بخونم. خدایا... کمکم کن... همون طور که همیشه پیشم بودی و من را فراموش نکردی. خودت بهتر می دونی که این ارشد چقدر سرنوشتم را تغییر می ده و زندگیم را به آرامش بیشتری می رسونه... می دونی که چه برنامه هایی برا آینده و برا عید دارم... ازت خالصانه می خوام که پشتم باشی و من را تنها نذاری.مثل همیشه. دُکی الان در راه قزوینه... خیلی غصه اش را می خورم و از اینکه تو این گرما باید این همه راه را تا قزوین بره، ناراحتم می کنه. خدا جون... دُکی را هم به تو می سپارم. می دونم که الان داری با خودت می گی، عجب بنده ی پررویی.