محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

دفاع پروپزال دُکی

من الان تهرانم و این پست در پایتخت نوشته می شود.

دُکی الان رفته امتحان... براش آرزوی موفقیت دارم.



و اما دفاعیه دُکـــــــــــــــــــــی...

4:30 قرار بود دفاعیه شروع بشه که ما 3 دانشگاه بودیم... تا ساعت 3:45 دُکی با دوستاش یه کم رو پاورپوینت ها کار کردن و رفتیم سالن سمینار... تا 4 همه چیز حاضر بود و پذیرایی را هم روی میز چیده بودیم... دوستاش خیلی کمکش کردن و همه چیز مرتب برگزار شد... ارائه ساعت 4:45 با تاخیر شروع شد... نوبت نظر داورا که رسید... یکیشون همین جوری نه گذاشت و نه برداشت... گفت... یه جوری ارائه دادی که انگار هیچ ایده ی جدیدی نداری و فقط پراکنده از این ور اون ور یه چیزایی خوندی... (این رو که گفت من دلم هوری ریخت... گفتم یعنی همه چیز تمومه و باید جلسه دوباره برگزار بشه... ولی من بیشتر از اینا به دُکی اعتماد داشتم)... داور دیگه ای گفت... نه... من با آقای دُکی قبلا صحبت کردم و می دونم که چه ایده ی بزرگی دارن... شروع کرد چند تا سوال پشت سر هم پرسید و دُکی هم عین بلبل توضیح داد... سوال ها داشتن پشت سر هم از داورای مختلف(5 تا بودن) مطرح می شدن و بی جواب نمی موندن... طوری که خود داورا شروع کردن به تشویق دُکی و همون داوری که اولش اعتراض کرده بود... خودش اعتراف کرد که کاره دُکی خیلی درسته و خیلی مسلط دفاع می کنه... آخر دفاع هم همه رفتن بیرون و داورا تنهایی راجع به پروپزال دُکی تصمیم گرفتن... خیلی لحظه ی پر استرسی بود... ولی خوشتختانه همشون راضی بودن و موقع خداحافظی از دُکی به خاطر دفاع قوی که داشت تشکر کردن


من خیلی سرخوش بودم و بهش افتخار می کردم... خیلی عـــــــــــــالی شد... خدا جون شکرت


تازه یکی از داور ها مترجم معروف کتاب رشته ی من بود که با دیدنش خیلی ذوق کردن


از اون استاد فراریمون هم به خاطر فرارش تشکر می کنم که باعث شد من بتونم بیام دفاع دُکی

نظرات 6 + ارسال نظر
جوجه کوچولو سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ب.ظ

باید از زنگه خونه ی ما تشکر کنی عزیزم، که استادت رو این همه راه کشوند اینجا :دی
خدا رو شکر، خیلی خوشحالم واسه موفقیت همسرت، معلومه که کار همسره الیا جون درسته
شاداب باشی

با تشکر ویژه از زنگ خونتون... ولی حالا نمیشه یه کاری کنی پیداش بشه... دوست داشتم خیلی زود دفاع کنم.

مرسی عزیزم... نظر لطف شماست. :)
شما هم همچنین.

صابر رمیم سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:28 ب.ظ http://bpencil.orq.ir

یه دور کلی تو وبلاگت زدم
مطالبت خیلی قشنگن
البته جدید ها روون تر نوشتی

موفق باشی

مرسی... دیگه کم کم دایم روون می شیم دیگه ;)

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ب.ظ http://sahbagargari.blogspot.com/

تبریک می گم بهت و به دکی جان. ای کاش منم الان اونجا بودم. بابا این جلسه دفاع خیلی حال می ده. من که رفته بودم سر جلسه آتش ( ما هم می تونیم ICA صداش کنیم خیلی حال داد. ایشالاه استادتم پیدا بشه.
دکی هم امتحانشو خوب بده.

میشییی... آره... جات خالی بود...

موافقم که دفاع حال می ده... ولی به شرطی که تماشاگر باشی نه دفاع کننده :دی

انشاا..

میم. سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ب.ظ

خدارو شکر که همه چی خوب پیش رفته. به دکی هم تبریک بگو.

کی رو دیدی؟ جعفر نژاد قمی ؟

مرسی عزیزم...

نه... دکتر پدرام :دی

منم سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ب.ظ

ای ول با بلاگت حال کردیم.

شما؟

قابل شما را نداشت.

رضا چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ق.ظ http://zendegi-reza.blogsky.com/

به به به سلامتی مبارک باشه
به همسرت هم تبریک بگو

مرسی... موفق باشین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد