محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

روزمره

امروز هیچ کار مفیدی انجام ندادم عصری با دختر خاله ی گرامی رفتیم ویندو شاپینگ(جریانش را بعدا مفصل تعریف می کنم) شام هم خونه ی اون یکی دختر خاله بودیم...


دُکی هم که تهرانه و فکر کنم الان در تماشای فوتباله

مسافرت شنبه

دو روزه که انگار قسمت نبود آپ کنم... هر وقت اومدم پای کامی و یه کم تو نت ور رفتم و همین که خواستم آپ کنم... دیدم اینترنت قطع شد... آی حرص خوردم... دو روز پشت سر هم این جوری شد.


جمعه:

شبکه خوندم و شبکه خوندم و بازم شبکه خوندم.


شنبه:

صبح امتحان دادم... سوال ها آسون بود... ولی می ترسم بد تصحیح کنه... دو تا از نمره هام رو هم دادن... انقلاب شدم 17(در کمال ناباوری)... تربیت بدنی-2 شدم 19.5... وااااااای من این ترم به شدت به معدل بالای 17.5 احتیاج دارم... خدا جون توکل بر خودت.


دیروز بعد امتحان اومدم خونه... تهنا بودم... مامی و بابا شهرستان بودن... ناهار خوردم... یه کم خوابیدم و رفتم کلاس سیسکو... بعد کلاس هم با دوستم رفتیم خرید... خرید که چه عرض کنم...  بیشتر ویندو شاپینگ بود... بعدش هم یه جعبه شیرینی تَر خریدم و رفتم خونه خاله ی دوست داشتنیم... با اونا رفتیم پارک و شام را تو پارک زدیم به رگ... هوا بسیار عالی بود... با دختر خاله ی گرامی بسیار پیاده روی کردیم و ایشان از ما در مورد زندگیش مشاوره طلبید و ما هم در حد توانمان به بررسی و حل مساله پرداختیم(یکی می خواد به خود من مشاوره بده)


شب هم ساعت 11.5 از مبدا خونه خاله حرکت کردم به سمت مقصد، خونه ی خودمون... هم از تاریکی می ترسیدم و هم حس خوبی داشتم... این که شیشه های ماشین را بدی پایین و با سرعت رانندگی کنی و در تفکر باشی و یهو تصادف کنی(اینجاش شوخی بید)


دیروز این که مامی اینا چرا روز شنبه رفته بودن شهرستان برا همه جای سوال شده بود... از دُکی گرفته تا دوست بابا و دوستام و فامیل و مشتری های مامی و بقالی سر کوچه... که چه عجب مامانت اینا شنبه رفتن شهرستان... همیشه که پنج شنبه می رفتن.... منم با جواب های تکراری قانعشان می کردم.


دُکی دیروز خیلی باحال گفت...

آخه دُکی اکثرا جمعه ها (که فردای پنج شنبه و فردای رفتن مامی اینای من به شهرستان می شه) می ره قزوین... دیروز بهم گفت... یعنی الان که مامانت اینا امروز رفتن شهرستان... منم فردا باید برم قزویــــــــــــن؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


چهارشنبه امتحان تحقیق در عملیات دارم

ارزش زندگی

امروز خیلی دلتنگ دُکی بودم و جای خالیش خیلی احساس می شد. دوست داشتم پیشم باشه... خیلی سخته که هم کار کنه و هم به فکر شام و ناهار باشه... دلم واسش می سوزه و کاری هم ازم بر نمیاد


امروزم به شبکه خوندن گذشت... عصری خیلی دلم گرفته بود و دنبال یکی بودم که باهاش حرف بزنم... مامی و بابا هم خونه نبودن از تنهایی داشتم دق می کردم.

دلم برا داداشی خیلی تنگ شده... دلم می خواد ببینمش... خیلی هم دلم می خواد

بد جور احساس تنهایی می کنم...


عصر تو وب گردی یه خبری را خوندم که حالم را بدتر کرد... نمی خوام در موردش بنویسم... فقط این را بگم که زندگی خیلی باارزش تر از اینه که به خاطر چیزای الکی لحظاتی را که خیلی راحت می تونیم شاد باشیم را خراب کنیم.


شب همگی خوش

پول سیگار و انشا

امروز صبح یه کم درس خوندم و بعدش هم ناهار و بعدش هم طلسم سیسکو رفتنم شکست و روانه کلاس شدم... انقدر هوا گرم بود که بخار از کلم می زد بیرون... امروز استادمون یه جریان خیلی بانمکی تعریف کرد که دلم نیومد اینجا ننویسم


می گفت... ما یه دوست خانوادگی دکتر داشتیم که خیلی مسن بود و از اون دکترای قدیمی و سر شناس شهرمون بود... همون دکتر تعریف کرده که:

اوایل جوانی بعد از گرفتن مدرکم... یه جای خوب شهر یه مطب باز کردم... یه روز یه مریضی اومد که بد جوری سرفه می کرد... بهش گفتم... "آقا شما سیگار می کشی؟"... گفت "آره"... منم که در اوج جوانی و به فکر پول و خرید خونه بودم... خواستم قانعش کنم که سیگار نکشه... پس ماشین حساب را گذاشتم جلوم و بهش گفتم که "اگه تو این سیگار را ترک کنی... بعد 10 سال می تونی اون آپارتمان سفید روبرویی را با پول همون سیگارا بخری"... مریض در جوابم گفت: "آقای دکتر... شما خودتون سیگار می کشین؟"... گفتم "نه!!! چطور؟؟؟"... گفت: "من، هـــــــــــــم سیگار می کشم و هم صاحب اون آپارتمان سفید روبرویی ام"




این متن پایینی هم دُکی جونم واسه پست قبلیم کامنت گذاشته بود که خیلی به دلم نشست و حیفم اومد تو خاطراتم ثبت نشه... مرسی عزیـــــــــــــــــــــــزم... خیلی بانمک بود



به نام خدا. این انشا در مورد دوران نامزدی است. دوران نامزدی خیلی خوب است. من دو سال پیش نامزد شدم. تابستان بود. در شهر ما، وقتی پسری نامزد می شود، او را کتک می زنند. این مراسم، داماد زنون است. آن تابستان به من خیلی خوش گذشت. نامزد من هم خوب است. او مرا کتک نمی زند و در کارهایم به من کمک می کند. من یک بار کتاب او را گرفتم و در زیر درخت جا گذاشتم و کتاب او خیس شد و خراب هم شد. اما او با من کاری نداشت و بعد گفت که آن کتاب را لازم نداشت. چون امتحانش را داده است و دیگر کتاب را لازم ندارد. اما من به او گفتم که کتاب یار مهربان است. بعد با هم خندیدیم و شکلات و پفک خوردیم. او به من می گوید که تو شکمو هستی. اما خودش بیشتر شکمو است. خیلی می خورد و از خوراکی ها چیزی به من نمی دهد. نتیجه گیری انشای من این است که نامزدی خوب است و همه باید نامزد بشوند. البته فقط یک بارش خوب است. چون بعضی افراد دوست دارند هی، فرت و فرت، نامزد بشوند. و این اصلا خوب نیست. این بود انشای من.


خانم معلم ... من چند شدم؟


مرسی... عـــــــــالی بود...

بدرقه دختر دایی و پسر خاله

امروز صبح واسه خودم ول بودم و زیاد برام مفید نبود... خوب چی کار کنم که حوصله درس خوندن نداشتم... ظهر هم عین بی انگیزه ها که از زندگی ناامید می شن... گرفتم 3 ساعت تمام خوابیدم... تا اینکه عذاب وجدان اومد سراغم که... آخه الیا جان... تو این همه کار داری و یک امتحان سخت در انتظارته... اون وقت گرفتی خوابیدی؟... بالاخره با ناز و عشوه مامی بیدارم کرد و چایی بعد از ظهر را سه تایی(من و بابا و مامی) خوردیم... بعدش من رفتم سراغ درس که شاید بتونم تنبلی صبح را جبران کنم... بدک نشد... یه چند صفحه ای خوندم... ولی بیشتر از این می تونستم بخونم.


بعد شام هم رفتیم خونه دایی برا بدرقه دختردایی و همسرش که پسر خالم می شه(همونایی که عقدشون بود)... فردا می رن مالزی... دو تاشون هم اون جا دکتری می خونند... مامانش که زنداییم می شه... به خاطر رفتن دخترش خیلی پکر بود... نــــــــــازی...دلم واسش سوخت... تازه اون یه دختر دیگه تو خونه داره و پسرش هم طبقه پایینشون زندگی می کنه... بیچاره مامی من چی کار می کنه؟... اَه...اصلا دوست ندارم به این چیزا فکر کنم. انشاا.. که همه چیز خوب می شه.


امروز من و دُکی هی دلمون واسه همدیگه تنگ می شد و به هم زنگ می زدیم و لاو می ترکوندیم... ولی از اون جهت که لاو ترکوندن های ما هم بدون شیطنت نمی شه... کم مونده بود اون وسط دعوامون هم بشه... این دوران نامزدی هم واسه خودش دلتنگی ها و هیجاناتی داره ها


دیره دیگه... برم بخوابم... شب به خیــــــــــــــــر