-
اسباب کشی
سهشنبه 29 تیرماه سال 1389 16:43
توجه توجه دوستــــــــــــــــــان... آدرس وبلاگم را عوض کردم و از این به بعد تو این آدرس آپم: http://offtherecord.persianblog.ir
-
دومین تلاش
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 12:14
دلم یه تنوع کوچولو می خواد... مثل خرید دفتر جدید یا هم خودکارای رنگی جدید یا شایدم یه جعبه جدید.
-
اولین تلاش
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 12:07
فعلا در سر درگمی تمام به سر می برم ... نمی دونم از کجا و چطور شروع کنم.
-
من برگشتم
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 10:10
من برگشتــــــــــــــــم... جاتون خالی... خیلی خوش گذشت.... با دوستان رفتیم بازار و شب هم من و دختر خاله و یکی از دوستان مشترکمان با هم بودیم و تـــــــــــــــا 4 صبح حرف زدیم (برا من سابقه نداشته )... به همین دلیل دیروز تلو تلو می خوردم و خیلی بی خواب بودم. دیروز هم با دختر خاله های مامی بساطمون را خونه ی یکی از...
-
شهرستان و راه قزوین
جمعه 25 تیرماه سال 1389 11:15
من الان شهرستانم و قراره یک ساعت دیگه بریم گردش... نمی دونم تا کی اینجا باشم... فقط این را می دونم که بعد برگشتم، باید خوندن برا ارشد را شروع کنم و امسال با انگیزه و پشتکار بیشتری بخونم. خدایا... کمکم کن... همون طور که همیشه پیشم بودی و من را فراموش نکردی. خودت بهتر می دونی که این ارشد چقدر سرنوشتم را تغییر می ده و...
-
ضد حال
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 18:14
خوب مگه زورکیه... دوست نداشتم امروز برم کلاس زبان... دوست داشتم بشینم پشت چرخ خیاطی و واسه خودم ببرم و بدوزم... دوست داشتم زیر نور آفتاب، کنار پنجره بشینم و یه کتاب داستانی با پایان چرت، بخونم.... دوست داشتم واسه خودم حال کنم... دوست داشتم اتاقم را مرتب کنم... دوست داشتم وب گردی کنم... دوست داشتم یه کم به کامی برسم......
-
قلک و ول گردی
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 12:33
چند روزیه که یه قلک خریدم و یه عالمه تونستم پس انداز کنم خیلی خوبه که تونستم یه کم خرجای اضافی را کم کنم و اقتصادی تر بشم. امروز می ریم شهرستان... از عید نرفتم و خیلی دلم برا اونجا تنگ شده.... فعلا تصمیم دارم 4-5 روزی بمونم... خاله و دختر خاله و عمو و دختر عمو هم الان شهرستانند... امروز هم همین جور الکی الکی کلاس زبان...
-
دوچرخه سواری
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 00:40
بعد مدت ها... عصری با دختر همسایه یه نیم ساعتی دوچرخه سواری کردیم... خیلی چسبید... هوا هم تـــــــوپ
-
مسافرت شمال و دفاع
چهارشنبه 23 تیرماه سال 1389 18:46
اوووووووووووه... ببین از کی ننوشتم... دلم برا وبلاگ جونم بسیار تنگ شده بود، ولی چه کنم که فرصت آپ کردن نداشتم. شنبه هفته پیش که جشن فارغ التحصیلی بود و بسیار بسیار خوش گذشت، دُکی هم بود و دستش درد نکنه که یه عالمه عکسای خوگشل ازم گرفت ... جای تک تکتون خالی بود... با اجازه میم. جونم یه دزدی البته با کمی ویرایش از...
-
جشن پایان تحصیلی
شنبه 12 تیرماه سال 1389 08:35
امروز روز جشن فارغ التحصیلیه... یک متنی هم هست که من باید بخونم خدا کنه گند نزنم فردا هم احتمالا بریم مسافرت... اگه یه مدت نبودم... نگرانم نشیداااااااااااا
-
پست خوردنی
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 22:56
صبح دُکی هوس آش دوغ کرده بود و گفت عصری وسایل می گیرم که درست کنم... آخه متخصص آش دوغ و خیلی خوشمزه درست می کنه... عصر من رفتم کلاس زبان و برگشتنی دُکی اومد دنبالم... سر درد داشتم و زیاد حالم خوب نبود... هی بهوونه می گرفتم... دُکی گفت چی دلت می خواد؟... گفتم از اون تی تاپ قدیمیا... همونایی که خط خطی بودن تو پاکت قرمز...
-
روزمره
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 23:03
دیروز عصر با دُکی رفتیم سینما و فیلم افتضاح ازدواج در وقت اضافه را دیدیم... البته خوش گذشت و راه برگشت را پیاده اومدیم خونه... یک عالمه هم بین راه حرف زدیم. امروز صبح رسیدیم شهرمون و بعد صبحانه گرفتیم خوابیدیم... آخه وضع اتوبوس خیلی بد بود و شب نتونسته بودیم بخوابیم... ظهر رفتم سیسکو و بعد از ظهر با دُکی یه کم گشتیم و...
-
دفاع پروپزال دُکی
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 13:43
من الان تهرانم و این پست در پایتخت نوشته می شود. دُکی الان رفته امتحان... براش آرزوی موفقیت دارم. و اما دفاعیه دُکـــــــــــــــــــــی... 4:30 قرار بود دفاعیه شروع بشه که ما 3 دانشگاه بودیم... تا ساعت 3:45 دُکی با دوستاش یه کم رو پاورپوینت ها کار کردن و رفتیم سالن سمینار... تا 4 همه چیز حاضر بود و پذیرایی را هم روی...
-
استاد راهنمای فراری
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 20:45
اول اینکه... از همه ی دوستانی که با پست دیروزم ناراحتشون کردم عذر خواهی می کنم... مرسی که به فکرم بودین... الیا است دیگه... گاهی آفتابیه... گاهی ابری... گاهی طوفانی... گاهی با نسیم ملایم امروز رفتم دانشگاه و دو تا پروژه تحویل دادم... خوب بودن... حالا فقط مونده انصاف استادا... خبر دیگه اینکه در حال حاضر استاد راهنمای...
-
خدا
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 00:11
انقدر فکرم درگیره و دلم گرفته که فقط از خدا می خوام کمکم کنه.
-
فوتبال و فوتبال و فوتبال
شنبه 5 تیرماه سال 1389 10:19
اول اینکه عید و روز پدر و روز مرد همه شما مبارک. پنج شنبه بعد ناهار مامی و بابا رفتن شهرستان و باز من و دُکی زندگی متاهلی چند روزمون را شروع کردیم. عصری رفتم کلاس و بعد کلاس دُکی اومد دنبالم که با هم بریم برا باباش کادوی روز پدر بخریم... حدودای ساعت 10:30 شب بود که رسیدیم خونه و نشستیم پای فوتبال... من که همون نیمه...
-
آخرین امتحان دوره لیسانس
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 12:26
خوب...پریروز یعنی سه شنبه... حدودای ساعت 7 بعد از ظهر بود که تازه به خودم اومدم و شروع کردم به خوندن تحقیق در عملیات... شب هم قبل خواب یه دوش گرفتم که باعث شد تا صبح خوابم سبک بشه و هی بیدار می شدم... دیروز امتحانی دادم که تا بعد از ظهر از یادآوریش اعصابم به هم می ریخت... یعنی به زبان خودمونی گند زدم... سوال ها خیلی...
-
حس دیروز و بحث دیشب
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 08:56
این پایینی هارو دیشب نوشتم... ولی به نا بر دلایلی که پایین خواهم گفت... ذخیره کردم و الان گذاشتمش تو وبلاگ. عنوان پست پایینی،"حس امروزم" بود که تبدیل شد به "حس دیروز و بحث دیشب"... : امروز تلاش زیادی کردم که تحقیق در عملیات بخونم... ولی چندان موفق نبودم... امروز از صبح تا ساعت 11 ظهر، من و دُکی به...
-
روزمره
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 00:08
امروز هیچ کار مفیدی انجام ندادم عصری با دختر خاله ی گرامی رفتیم ویندو شاپینگ (جریانش را بعدا مفصل تعریف می کنم ) شام هم خونه ی اون یکی دختر خاله بودیم... دُکی هم که تهرانه و فکر کنم الان در تماشای فوتباله
-
مسافرت شنبه
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 10:54
دو روزه که انگار قسمت نبود آپ کنم... هر وقت اومدم پای کامی و یه کم تو نت ور رفتم و همین که خواستم آپ کنم... دیدم اینترنت قطع شد... آی حرص خوردم ... دو روز پشت سر هم این جوری شد. جمعه: شبکه خوندم و شبکه خوندم و بازم شبکه خوندم. شنبه: صبح امتحان دادم... سوال ها آسون بود... ولی می ترسم بد تصحیح کنه... دو تا از نمره هام...
-
ارزش زندگی
جمعه 28 خردادماه سال 1389 00:35
امروز خیلی دلتنگ دُکی بودم و جای خالیش خیلی احساس می شد . دوست داشتم پیشم باشه... خیلی سخته که هم کار کنه و هم به فکر شام و ناهار باشه... دلم واسش می سوزه و کاری هم ازم بر نمیاد امروزم به شبکه خوندن گذشت... عصری خیلی دلم گرفته بود و دنبال یکی بودم که باهاش حرف بزنم... مامی و بابا هم خونه نبودن از تنهایی داشتم دق می...
-
پول سیگار و انشا
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 21:15
امروز صبح یه کم درس خوندم و بعدش هم ناهار و بعدش هم طلسم سیسکو رفتنم شکست و روانه کلاس شدم... انقدر هوا گرم بود که بخار از کلم می زد بیرون ... امروز استادمون یه جریان خیلی بانمکی تعریف کرد که دلم نیومد اینجا ننویسم می گفت... ما یه دوست خانوادگی دکتر داشتیم که خیلی مسن بود و از اون دکترای قدیمی و سر شناس شهرمون بود......
-
بدرقه دختر دایی و پسر خاله
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 01:21
امروز صبح واسه خودم ول بودم و زیاد برام مفید نبود... خوب چی کار کنم که حوصله درس خوندن نداشتم... ظهر هم عین بی انگیزه ها که از زندگی ناامید می شن... گرفتم 3 ساعت تمام خوابیدم... تا اینکه عذاب وجدان اومد سراغم که... آخه الیا جان... تو این همه کار داری و یک امتحان سخت در انتظارته... اون وقت گرفتی خوابیدی؟ ... بالاخره با...
-
حس بعد امتحان
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 18:35
یه امتحان دیگه هم پرید وااااااای که حس بعد امتحان خیلی خوبه... الان ریلکس نشستم و دارم واسه خودم حال می کنم... همین که برنامم دست خودمه عـــــــــــــــالیه امروز با بچه ها تو دانشگاه یه کم در مورد جشن فارغ التحصیلی و ایده هامون حرف زدیم... انشاا.. که همه چیز خوب برگزار بشه... دُکی هم هست و دوست دارم بهش یه عالمه خوش...
-
امروز و دیروز
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 17:55
دیروز: صبح انقلاب خوندم و قرار بود ظهر برم کلاس سیسکو... واااااااااای خدا... یک دلدردی گرفته بودم که نگو... با این همه تصمیم گرفتم برم... حاضر شدم و همین که می خواستم از خونه برم بیرون... احساس کردم که دارم می افتم... با 3 تا قرص و یک آمپول... هنوز وضعیتم این بود... منصرف شدم و به زور تونستم درد را فراموش کنم و...
-
فوتبال و دُکی و ترسوندن
شنبه 22 خردادماه سال 1389 00:41
انقدر خستم که حوصله آپ نداشتم... اومدم کامی را خاموش کنم که گفتم یه چند خطی بنویسم و برم بخوابم... امروز درس خوندنم بدک نبود... ولی این درس انقلاب خیلی خستم کرد... 200 صفحه... هنوزم یک عالمش مونده الان مامی و بابا خوابیدن و دُکی هم داره فوتبال می بینه... طفلی خیلی دوست داشت منم باهاش همراهی کنم... ولی خوب نیمه اولش...
-
وبلاگ خودمونی
جمعه 21 خردادماه سال 1389 00:29
امروز صبح دُکی رفت آزمایش داد... خدا کنه که چیزیش نباشه... امروز نمی دونستم کدوم درسم را اول بخونم... همه درسام رو هم تلنبار شده.. یه جورایی استرس داشتم... یک شنبه امتحانا شروع می شه... از طرفی هم به خاطر اینکه دارم آخرین امتحانای دوره لیسانس را می دم، دلم می گیره... امشب پیتزا درست کرده بودیم... خیلی خوردم... الانم...
-
آرین و پا درد دُکی
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 00:19
امروز صبح مشغول درس خوندن بودم که یه یهو خالم زنگ زد که داره با نوه ی زلزله اش میاد خونمون... وااااااااای... تو این هیری بیری حالا بیا و آرین را یه جا بنشونش ... خوشبختانه با خودش یه عالمه بساط سی دی و دسته بازی آورده بود... یکی از بازی هاش را تو کامی نصب کردم و نشوندم پشتش یه ساعتی با اون مشغول شد... خسته شد و گفت من...
-
دی وی دی کارتون
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 09:07
دیروز هم فقط به درس خوندن گذشت... ولی خوب بازده ام زیاد خوب نبود... آخه برای انجام یکی از پروژه هام خیلی تلاش کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم. دُکی دیروز 9 تا دی وی دی کارتون با خرید الکترونیکی، خریده بود.... وقتی بهش گفتم آخه این کارتون هارو می خوای چی کـــــــــار؟.... در کمال ناباوری بهم گفت می خوام واسه بچمون نگه...
-
کاش امروز یکشنبه بود...
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 23:01
امروز بالاخره با یک عـــــــــالمه تلاش تونستم یکی از پروژه هام را به یه جاهایی برسونم(همین نیم ساعت پیش) ... البته کامل کامل نیست هنوز... من باز روزهایی هفته را قاطی کرده بودم و با کمال آرامش فکر می کردم امروز یکشنبه است ... هنوز هم باورم نمیشه که دوشنبه باشه(کم منده بود با دُکی سر این موضوع دعوامون بشه... آخه گیر...