محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

عکاس باشی

دیروز رفتم کلاس زبان و یه عالمه لحظات شاد داشتم تو کلاس. قربون این استاد زبانم برم که انقدر ما را شاد می کنه. بعد کلاس هم خونه خاله بساطمون را پهن کردیم و عکاس خونه راه انداختیم. وااای... این الین مگه یه ژست درست و حسابی گرفت... همه عکسارو خراب کرد. حالا باید یه عالمه روشون کار کنم که شاید یه چیز خوبی از آب در بیاد.  بعد عکاسی هم فیلم "عشق ممنوع" ترکیه را دیدیم و یه عالمه دلم واسه "بهتر" سوخت. درسته خودش هم گناهکاره ولی دیشب نقشش خیلی مظلوم بود و اگه تنها بودم مطمئنم که می زدم زیر گریه. متنفرم از این "بهلول". آخه یکی نیست بهش بگه... . بی خیال بابا.


امروزم صبح ساعت 11 رسیدم خونه و یکم وب گردی کردم و یکم رو عکس الین کار کردم و یه کوچولو پروژه کار کردم و الان هم در خدمت وبلاگم هستم.


واااااااای... یادم رفته یه خبر خوب بدم... استاد اکراینی دُکی جونم اسمش را تو یه کتاب آورده که من را خیلی ذوق زده کرده. من الان این جوری شدم . دمش گرم که انقدر با مرام و مثل بعضی استادای ایرانی نیست که دزدی کنه

روزمره

دیروز:

دیروز فرصت آپ کردن نداشتم... صبح که در حال مطلالعه درس های سیسکو بودم... برا ناهار هم مهمون داشتیم و بعدشم کلاس سیسکو و عصر هم با مهمونا بازار بودم و شب هم خونه خاله(چه برنامه شلوغی)... تو بازار کفش های خیلی خیلی خوگشلی دیدم که دلم نیومد بخرم... یک جفت صندل خیلی خیلی ناز خریدم... نه برا خودم... برا همون فامیلمون که مهمونمون بودن... عاشق صندلا بودم... از قبل عید... ولی باز دلم نیومد برا خودم بخرم.


امروز:

مامان اینا در حال حاضر شدن هستن که برن دهاتمون... هر آخر هفته اونجان... مخصوصا که الان اردیبهشته و منظره ها خیلی زیبا. هفته بعد هم اگه قسمت بشه ما با دوستان قراره بریم دهات ما.

من در حال برنامه ریزی برا یک جشن کوچولو فارغ التحصیلی هستم. خیلی دوست دارم عالی بشه. خیلی وقته که دلم یه جشن درست و حسابی می خواد(خوب من که عقد خوبی نداشتم... ). خیلی تو شوق آماده شدن هستم. خدا کنه همه چی مرتب پیش بره.


امشبم طبق برنامه هفته قبل... بعد کلاس زبان باید برم خونه خاله که خونه تهنا نمونم. دوست دارم خونشون را. خیلی حال می ده. از بس که خونشون شلوغه. دوربین هم باید ببرم که از نوه خالم چند تاعکس ناز بگیرم و با فوتوشاپ کار کنم که روز تولدش بدن به بچه ها. من که خواهر ندارم... بودن با دختر خاله هام حس خوبی بهم می ده. 

درس

امروز کلاس نداشتم و از صبح در تلاشم که درس بخونم... هر کاری انجام دادم... الا درس خوندن... نمی دونم چرا درس خوندن انقدر برام سخت شده... گاهی اوقات پشیمون می شم که چرا برا کنکور ارشد درست و حسابی نخوندم... حالا ولش کن نمی دونم چرا باز یاد کنکور افتادم.


این کلاس CCNA را که ثبت نام کردم... عین خر پشیمونم... ولی خوب چه می شه کرد که بابتش یه عالمه پول دادم و باید بخونم. مسیر زندگیم را یه جورایی گم کردم. نمی دونم به چی علاقه دارم و از چی متنفرم... هر چی جلوی پام گذاشته می شه را سعی در انجام دادنش هستم(حالا چه موفق و چه ناموفق، یکیش همین کنکور بود)... این خیلی بده، نه؟ گاهی اوقات دوست دارم برنامم دست خودم باشه که هر کاری که دوست دارم انجام بدم... تو این جور مواقع هم... سر در گم می شم که چی کار کنم... متنفرم از بیکاری.

می دونم که حرفام با هم متنانقض... ولی خوب لذت وبلاگ نویسی هم تو همین چرت و پرت هاست دیگه

خسته

امروز خیلی خستم... دوست دارم زودی برم بخوابم... دوست دارم هر روز زندگیم مثل امروز باشه که فرصت فکرای الکی را نداشته باشم. امروز تو دانشگاه خیلی عکسای باحال گرفتیم. ترم آخریم و مطمئنم که دلم دوباره برا دانشگاه تنگ میشه. هفته بعد هم احتمالا با بچه های دانشگاه بریم پیک نیک.

دُکی هم 2 روزه که داره فقط تایپ می کنه... آخههههههه... دلم براش می سوزه... انقدر که خسته می شه.