محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

فریم عینک و شستن ماشین و سیسکو

وااااااااای... بدم میاد که نمی تونم خاطرات هر روز رو بنویسم... بعدش مجبورم فکر کنم که فلان روز چه اتفاقی افتاد.


خوب... از پنج شنبه شروع می کنم:

قرار بود مامی و بابا برن دهاتمون... صبح یکم به این ور اون ور کردن و خونه را مرتب کردن گذشت. ناهار را خوردیم و مامی و بابا عازم دهاتمون شدن. من و دُکی هم تا عصر مشغول فیلم دیدن بودیم. قرار بود برا شام بریم بیرون... ولی انقدر سرگرم فیلما شدیم که برنامه بیرون رفتنمون را کنسل کردیم. ولی از بد شانسی یا خوش شانسی... عینک دُکی از دستم افتاد و شکست. حالا بیا و درستش کن... دُکی هم که بدون عینک زندگی براش جهنمه... مجبور شدیم بدو بدو حاضر بشیم بریم یه فریم برا دُکی بخریم. جاتون خالی که برا عینک یه عــــــــــــالمه تخفیف گرفتم. دُکی هم از داشتن همچین خانومی ذوق کرد بسیار


بعدشم رفتیم برا ماشینمون یه مادولاتور خریدیم که من از خیلی وقت پیشا قصد خریدشو داشتم. بعدشم رفتیم کافی شاپ و بعدم یه کبابی در کثیفترین رستوران شهرمون زدیم به رگ(آخه کباب تو جای تمیز نمی چسبه) و شارژ شدیم بسیار.

دست دُکی هم درد نکنه که به من خیلــــــــــــــی خوش گذشت.


دیروز(جمعه):

دُکی شب دیر خوابیده بود... من صبح بیدار شدم... بقیه فیلم را که دیشب وسطش طبق معمول خوابیده بودم را دیدم... خونه را مرتب کردم، دُکی را بیدار کردم و مجبورش کردم که باید بریم پایین ماشین را بشوریم. بماند که چقدر بهانه آورد برا نشستن... ولی مگه من راضی می شدم... تا ساعت 4 ماشین را شستیم. بعدشم ناهار و کمی استراحت... بعدشم باز زدیم بیرون و برا ماشین چند تا جینگول وینگول خریدیم و خوشگلش کردیم. جا تون خالی که شب موقع برگشتن یه بحثی جانانه با دکی شد که بعد 20 دقیقه تبدیل شد به آشتی. دُُکی به مامان زنگید که کی می رسین... من براتون شام درست کردم و منتظرم... اونم چه شامی... انقدر بوش بد بود که حتی راضی به انداختن تو سطل آشغال آشپزخونه هم نشدیم. (دُکی از این غذاهای ابتکاری زیاد داره)... اونو ریختیم بیرون و تا مامی اینا بیان... دُکی بیچاره مجبور شد به خاطر قولی که بهشون داده بود یه غذای دیگه سر هم کنه.(انصافا خوش مزه شده بود. مامی و بابا هم به داشتن همچین دامادی افتخار کردن)


امروز:

اتفاق خاصی نیفتاد. رفتم سیسکو و برگشتم خونه.

(الان دُکی داره بال بال می زنه که ببینه من چی نوشتم اینجا)

نظرات 1 + ارسال نظر
دُکی شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ب.ظ

بگم چی شد عینکم شکست؟؟؟؟ بگم؟

تو گفتی و بقیه هم باور کردن ... که از دستت افتاده ...

ضمنا اون روز یک بستنی هم خوردیم هااااا ... یادت نیست؟ ...

آره حث داری یادت نباشه. اولا چون جریان هر روز رو همون روز روایت نمی کنی. ثانیا ... منم جای تو بودم ... ترجیح می دادم جریان شیر موزی رو که تنهایی خوردی و به من چیزی ندادی، فراموش کنم.

[یک دو نقطه دی خفن]
آخیش ... دلم خنک شد ...

بد شدن غذای من هم تقصیر خودت بود ...
حواس نمی ذاری که برا من ...

حالا واقعا خوشمزه بود؟ یا تعارف می کنی؟

----

الان هم اصلا بال بال نمی زنم ...
البته شاید به نظر برسه که بال بال می زنم ...
اما اگه بال بال هم بزنم ... برای خوندن نیست ...
برای جواب دادنه !!!

[یک دو نقطه دی خفن تر]

ضمنا، پاشو برو برام آب بیار !!!
امروز روز مردسالاریه ...

[خفن ترین دو نقطه دی که تو عمرت دیدی]

* پی کامنت: (در مقابل پی نوشت)

حرفام رو جدی نگیر عزیزم ... شوخی کردم

دوست دارم ... یه عالمه ... عشقمی ...

تو کامنت گذاشتی یا پست؟ ;)
:))

جریان شیر موز را راست می گی... ولی واقعا خوش مزه بود... نوش جانم. :دی

فریم عینکم خوب کردم شکوندم... خوب کهنه شده بود... هوس فریم جدید کرده بودم :دی

بد شدن غذا تقصیر بو نبود... پس تقصیر کی بود؟... من که تو پختش هیچ نقشی نداشتم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد