محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

پیک نیک و داداشی

امروز از صبح سرگرم پروژم بودم و هنوز می شه گفت یک چهارمش را تونستم تا یه جاهایی کار کنم. ظهر هم که مامی گیر داده بود بریم بیرون برا ناهار. بالاخره موفق شد همسفری پیدا کنه. راهی دشت و بیابان شدیم. امروز هم که همه جا عزاداری بود و جالب اینجاست که به خاطرش راه پارکی را که می خواستیم بریم را بسته بودن. نمی دونم چرا یه روز تعطیل را ملت حق رفتن به پارک هم ندارن... چرا... چون همه باید تو همچین روزی عزادار بشینن تو خونه هاشون.

ولی خوب ما که از رو بُرو نبودیم... رفتیم یه جایی پیدا کردیم و مشغول صفا شدیم. از شانس بدمون همچین بارون بارید که نگو... بابا و دُکی هم گیر داده بودن که پاشین بریم... ولی من و مامی باز از رو نرفتیم و زیر بارون مشغول چایی دم کردن شدیم. آی حال داد. (قربون مامی برم که انقدر عاشق پیک نیک رفتنه). خلاصـــــــــــــه... گروه خانوما پیروز شد و انقدر اسرار کردیم به موندن که بالاخره بارون هم قطع شد.


اومدیم خونه و الانم باز مشغول پروژم هستم.

خدا به خیر کنه... پدرم را درآورد.


یه کوچولو استرس هم دارم... من هر سال این موقع از فصل این جوری می شم... شاید دلیلش خاطره ی بد امتحانای خرداد ماه مدرسه است که همیشه مجبور بودم تو کوه و دشت بخونم. آخه مامی از همون موقع ها عادت داشت تو این فصل همش پیک نیک باشه.

خوشحالم که دُکی اینجاست... آخه این جوری حداقل یه هم صحبتی دارم و آرومم می کنه.


نمی دونم چرا یه جورایی احساس تنهایی می کنم. خیلی خیلی دلم می خواست که یه خواهر داشته باشم. یه خواهر که بزرگتر از خودم باشه. این داداشیم هم که پاشده رفته غربت... دلم براش یه ذره شده...گاهی اشکم در میاد به خاطر نبودنش. شاید قدر روزایی را که باهم بودیم را باید بیشتر از اینا می دونستم. من خیلی بهش وابسته بودم. ولی خوب چه می شه کرد که باید یه روزی از هم دور می شدیم. هم ازدواجمون یه کم دورمون کرد... هم این آمریکای لعنتی. با اینکه شاید هر دو روز یه بار با هم صحبت می کنیم... ولی خوب جاش خیلی خالیه. خیلی خیلی.

انقدر ازش دور شدم که گاهی احساس می کنم روزای با هم بودنمون هم خواب بوده و همش تو خیالاته. دوست دارم اون روزا دوباره تکرار شه. دلم برا اون روزا تنگ شــــــــــــــــــــــــده.

زود برگرد دیگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه، اَه.


پی نوشت:

دوست دارم شب بریم بیرون. دلم یه گردش دو نفره با دُکی می خواد.

نظرات 4 + ارسال نظر
forush دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ http://shahreroyaee.mihanblog.com

خوشحال میشم به وبلاگ من هم سر بزنید.

دُکی سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ق.ظ

عزیزم ...

امروز خیلی خیلی به من خوش گذشت ... هر روز که با تو باشم ... حتما خوش می گذره ...

اما شرمنده اگه نمی تونم بعضی وقتا، اون طور که باید، چیزایی رو که می خوای، برات فراهم کنم ...

خوب گرفتارم دیگه ... چی کار کنم ...

تو این دوره زمونه ... زن و بچه، و خونه اداره کردن خیلی سخته دیگه ...

هر روز هم تورم بیشتر میشه ... دمار از روگار ما مردا در میاره ...

اما خوب ... خدا رو شکر، تو همیشه پیشم هستی ... بودنت خیلی منو دلگرم و امیدوار میکنه ...

راستی ... چرا قضیه رانندگی رو ننوشتی؟؟؟

دوست دارم ...

خوب دیگه ... لوس نشو ... پاشو برو به درسات برس [دو نقطه دی خفن]

ها ها ها ... دلت بسوزه ... من امتحان ندارم ...

آخـــــــه... بمیرم برات که انقدر نگران زن و بچتی و به خاطرشون جون می کنی... کدوم بچه آقــــا؟ ;)

قضیه رانندگی هم اگه فراموش بشه بهتره... چون مطمئنم که کاری نمی کنی که باز تکرار بشه :)

جدن بهت حسودیم می شه که امتحان نداری:(

جوجه کوچولو و پیشی خان سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ق.ظ

آخی نازی منم دلم لک زده واسه گردش دو نفره بریم یه جا من و خودش به یاده قدیما... ;))
نازی جای داداشی هم خالی نباشه... :((

سر دُکی انقدر شلوغه که اصلا فرصت بیرون رفتن نداره... خیلی کم می تونیم بریم بیرون. منم یاد قدیما کردم ;)

میم. سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ب.ظ http://ourvirtualhome.blogfa.com/

هنوز کلی مونده به امتحانا . شاعر میگه : بیا تا یک امشب تماشا کنیم / چو فردا شود فکر فردا کنیم .( آیکون یک عدد شاعر خیلی متفکر )
...
یکی از فیلسوفان بزرگ زمان (یعنی خودم) می فرماید که : زنان همیشه پیروز می شوند حتی زمانی که به ظاهر شکست خورده اند .(آیکون روشنفکرانه!)
...
جای داداشی هم حتما خالیه.همش تقصیر این آمریکای جهانخوار و مستکبره !!
...
خواهر بزرگ هم همینجاست . چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.(آیکون یک عدد خواهر بزرگتر و مهربان و البته زیبا )
....
تو خونه بزار دکی به کارش برسه . این هفت هشت تا بچه تون رو هم نذار سرو صدا کنن (!!:دی) عوضش شب پاشین برین گردش.
....

:)) مرسی از کامنت قشنگت.

حتما به نکات ارزشمندی که ذکر کردی توجه می کنم. ;)

این بچه ها واقعا پدرم را درآوردن. مگه یه جا ساکت می شینن؟

شعرت هم خیلی تاثیر گذار بود.... هر شعری رو من تاثیر نمی ذاره هــــــا... مصلحتیه ;)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد