محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

دُکی و من و حرفای خاله زنکی

امروز از صبح خیلی وقتم تلف شده و کار زیادی نتونستم انجام بدم. دُکی هم که صبح بیرون بود و با یکی قرار داشت، ناهار اومد خونه(با یه عالمه خوراکی که دوست دارم... از همین جا... دستش درد نکنه)... ناهار خوردیم و استراحت کرد و باز رفت سر یه قرار دیگه. خیلی خسته می شه... هوا بد جور آفتابیه و عرق آدم را درمیاره. 


عصر هم یه جرقه ای تو ذهنم زد که برا شام بیف درست کنم و یه هنری از خودم برا دُکی به نمایش بذارم. انصافا هم خوشمزه شده بود.


امروز باز دوست دُکی بهش زنگیده بود که با نامزدش دعواش شده و با دُکی درد و دل می کرد. این وسط دُکی هم در نقش مشاور بود. خدا به خیر کنه زندگی این دو تا جوون را. انقدر با هم تلفنی حرف زدن که شارژ موبایل دُکی ته کشید.


بعد شام خیلی با دُکی شوخی کردیم و گفتیم و خندیدیم و خوش گذشت. یاد کارا و اداهاش که می افتم از خنده روده بر می شم. همونیه که من می خواستم. گاهی هواس پرتی هاش هم برام جالبه و من  را به خنده می اندازه.


اون وقتایی که دوتایی می شینیم و حرفای خاله زنکی می زنیم... به هر دومون خوش می گذره.

در مورد زندگی حرف می زنیم... عادت های خوبمون... بدمون... در مورد اشتباهات دیگران... اینکه سعی کنیم تکرارشون نکنیم... در مورد موفقیت هاشون... در مورد آینده... در مورد اهدافمون... در مورد همه چی دیگه.


بخشی از مکالمه ی امشبمون:

دُکی: پاشو پودر پرینتر را عوض کنیم.

من: آخه پودر نداریم.

دُکی: چرا... خریدم... داریم.

من:اَه... کی خریدی؟؟... خوب آخه پیچ گوشتی نیست.

دُکی: چرا هست... تو کمدِ.

من: اِاِ... اونم هست... پس فرش کثیف می شه... مامی دعوا می کنه(دیگه برا این جواب نداری)

دُکی: نه سفره یه بار مصرف پهن می کنیم.

من: خوب من اصلا حوصلش را ندارم

دُکی: خوب عزیزم این را زودتر می گفتی دیگه... باشه برا فردا... اصلا از قدیم گفتن تو شب یکی نباید ناخن کوتاه کرد... یکی هم پودر پرینتر را عوض کرد

من:... آره دقیقا... منم شنیدم

(همین مکالمه باعث ایجاد یه سوژه ای شد و تا نیم ساعت قهقهه می زدیم)


خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــا شکرت... ممنونم که همیشه مراقبمی... به خاطر زندگیم شکرت... به خاطر دُکی شکرت... خدااااااا... مخلصتم. تنهام نذار.

نظرات 6 + ارسال نظر
دُکی چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ق.ظ

و این گونه بود که بسیار خنده ها شد ... دقیقا ...

خیلی خفن می نویسی ...

با این وجود که این اتفاقا برای من افتاده ... وفتی داشتم می خوندم، فکر کردم که اینا مربوط به یکی دیگه است ...

من کی حرف خاله زنکی زدم؟؟؟ اینو قبول ندارم. یعنی چی این حرفا؟ دُکی و حرفای خاله زنکی؟ محاله.

دوست دارم ... هزار و سیصد و شصت و هفت تا ...


قابل شما را نداره... خفنی از خودتونه... ما اینیم دیگه. :دی

تازه... حرفای خاله زنکی هم خودت زدی. خودت اول شروع کردی... داری می زنی زیرش ها ;)

جوجه کوچولو و پیشی خان چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:33 ق.ظ

وای منم میمیرم واسه اینجور دیالوگ هامون :)))
خیلی باحاله از همه جا حرف زدن... وقتی شروع میکنه به حرف زدن و شیرین زبونی دلم 100 برابر واسش قنج (دیکتش درسته؟!!! ) میره :))

:))) چه باحال... یه جورایی شما هم مثل مایین هـــــــــــــــــــا ;)

دیکتش مهم نیست... مهم مفهومشه که... لغت واقعا به جایی بود. :)

میم. چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ http://ourvirtualhome.blogfa.com/

وووووییییی . چه عشقولانه :دی

:) به شما نمی رسیم عزیزم. ;)

بهارنارنج و یاس رازقی چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:32 ب.ظ http://formyramin.blogsky.com

از شادیتون خوشحال شدم...

:) مرسی که سر زدی... شاد باشید همیشه.

بهارنارنج و یاس رازقی پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:40 ق.ظ http://formyramin.blogsky.com

ممنون که مهمونم شدی. با تبادل لینک کاملا موافقم و لینکتو گذاشتم. شک ندارم دوستای خوبی برا هم میشیم

:) مرسی که سر زدی... خوشحالم کردی. خوشحالم از دوستی مون.

آلما پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ق.ظ

خوشحالم از آشناییت

مرسی سر زدی... خیلی خوشحالم کردی. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد