محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

کیف پول و رستوران و شهربازی

باز دو روزه که ننوشتم... اکشال نداره... خوب حتما فرصت نکردم دیگه


خوب... و اما چهارشنبه:

صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم و دیدم به به... از سیسکو زنگ زدن و می گن کلاس کنسل.منم از ذوقم این جوری شدم. ولی این ذوقم زمان زیادی طول نکشید... چون با دُکی سر بیدار کردنش بحثمون شد و من این جوری شدم. من هی غر زدم که چقدر می خوای بخوابی... وسط ظهره و از این حرفا... خلاصه باز من قهر کردم و بعد یک ربع خودم رفتم باهاش آشتی کردم(دیوونم هـــــــا)... خوب تقصیر خودم بید.

بعدش هم یه کم پروژه کار کردم و یه کم علافی... شب شد و قرار بود بریم بیرون که نرفتیم و همین دیگه.


دیروز:

صبح بیدار شدم و اولین کارم روشن کردن کامپیوتر بود... تا برم دست و صورتم را بشورم... دیدم از اسکایپ یکی داره کال می کنه(این اصطلاحات انگلیسی را فارسی که می نویسی خیلی بد جور می شه) بعـــــــــــــــله... داداشی و زنداداشی بودن... تا من با زنداداش شروع کردیم به صحبت... فقط اون هی از دست داداشیم غر می زد که فلانه و بهمانه... و منم هی تایید می کردم و خنده هایی شد بسیار.(خوب شوخی شوخی بودااااااا) با داداشی هم حرفیدم و بهش تذکر دادم که دیگه نباید با زنداداشی این جوری کنی... راحتش بذار و این حرفا(آخه هی بهش گیر می ده که باید از صبح تا شب درس بخونی... خوب این زوره دیگــــــــــه) با صدای صحبت های ما و قهقه های من، بالاخره دُکی بیدار شد.(آخه تصمیم گرفته بودم من بیدارش نکنم... به خاطر جریان دیروزش).

بابا دیروز با یه عالمه پوشه اومد خونه... برا من خریده بود پس یکی از کارای مفید دیروزم...مرتب کردن جزوه هام و مقالاتی بود که رو هم تلنبار شده بود و جای مشخصی هم نداشت و بد جور اعصابم را خورد می کرد. بعد مرتب کردنشون یه آرامشی نصیبم شد که خدا نصیب همه کنه


بعد ناهار... مامی و بابا طبق برنامه های آخر هفته... رفتن دهاتمون... منم عصر کلاس زبان داشتم... بعد کلاس دُکی اومد دنبالم که بریم صفا... آی دل غافل... تو راه دیدیم که کیف پول دُکی جا مونده خونه... باز برگشتیم خونه... ولی خوب ما که از رو بُرو نبودیم... راهیِ یکی از بهترین رستوران های شهرمون شدیم(به قول دُکی خواستیم عوض اون کبابی کثیف در بیاد)... دُکی تو راه ازم قول گرفته بود که به کمیت غذا خوردنش گیر ندم و اجازه بدم هر چی دلش خواست سفارش بده... منم به شرط فقط امشبش... قبول کردم. خیی خوش گذشت و خوردیم تا خِرخِره.

بعدش هم مستقیم رفتیم شهر بازی. من خیلی اون شهر بازی رفته بودم... ولی این دفعه یه حال و هوای دیگه داشت با دُکی. رفتیم باغ وحشش... دُکی هم که عاشق حیوانات. تا حالا این قسمت از پارک برام انقدر جالب نبوده... آخه دُکی خیلی با شور و اشتیاق نگاه میکرد... دقیقا اون جوری که من می خواستم بود.(اولین بار بود که تهنایی می رفتیم شهربازی) بعدش هم رفتیم یه بازیِ شانس... دو تومن پیاده شدیم و فقط یه جا کلیدی نصیبمون شد که اونم از سوئیچ ماشینمون آویزون کردیم شب ساعت 1:30 رسیدیم خونه و تا ساعت 3 صبح حرف زدیم و وب گردی کردیم.(از من بعید بود).

حدود یه ساعت پیش با زنگ تلفن خونه بیدار شدیم و الانم در خدمت وبلاگم


پی نوشت1: این روزایی که با دُکی تهناییم خیلی حال می ده. کلا با دُکی بودن خیلی خوبـــــــــــــــــــه


پی نوشت2: یه عالمه کار دارم برا انجام دادن. پروژم خیلی کند پیش می ره امتحانا هم نزدیکه

نظرات 5 + ارسال نظر
دُکی جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ب.ظ

در مورد چهارشنبه نکاتی رو باید بگم:
1- اولا شما یه ربع بعد نیومدی ... یه ساعت بعد اومدی ...
2-ثانیا، شما اصلا نیومدی ... اونی که اومد من بودم!

[دو نقطه دی + علامت خنده شیطانی خفن - تفکر]

آررررررررررررررررررره .... دیروز خیییییییییلی خوش گذشت ...

برای من هم زمانهایی که با تو هستم ... خیلی لذت بخشه

حتی بیشتر از گوجه سبز و گیلانار (همون آلبالو) می چسبه

آخ جون ... گیلانار!

:)) ترجیح می دم در مقابلت سکوت کنم ;)

رضا جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ http://zendegi-reza.blogsky.com

قدر این روزا رو بدونید بهترین لحظات نومزدنگه

دقیقا... مرسی سر زدی.

میم. جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:17 ب.ظ http://ourvirtualhome.blogfa.com/

اولا که ننوشتنت خیلی هم اکشال داره دیگه تکرار نشه .

دوما که سعی کن نوشته هات بدون حب و بغض باشه یعنی چی واقعیت رو تحریف می کنی . خوشحال شده بودم که چه عجب یکی از جامعه ی نسوان رفته منت کشی که اونم با کامنت دکی خان مشخص شد صحیح نبوده.

سوما تایید میکنم خیلی می چسبه.

چهارما درسامون رو چیکار کنیم ؟؟؟

پنجما بای بای.

بابا این دُکی گفت... شما هم باور کردی؟... مثلا می خواد ثابت کنه که من نرفتم منت کشی... در حالی که با این کار داره خودش را گول می زنه و شما هم متاسفانه باور می کنید...
پست به اون بلندی من را قبول نداری و کامنت چند سطری دُکی را باور می کنی؟... ای بی وفا.

[ بدون نام ] جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:07 ب.ظ http://psezar.mihanblog.com

سلام دوست عزیز
خوشحال میشم من رو لینک کنی
بعد من رو خبر کن تا من هم شما رو لینک کنم....

میم. جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:14 ب.ظ http://ourvirtualhome.blogfa.com/

بله!
فدای بی وفا گفتنت :دی
از قدیم گفتن به این رجال نباید اعتماد کرد . قدیمیا یه چیزی می دونستن لابد !
باز هم دو نقطه دی

خواهش می کنم... قابل شما را نداشت;)
با قدیمیا حداقل تو این مورد موافقم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد