محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

حس بعد امتحان

یه امتحان دیگه هم پرید


وااااااای که حس بعد امتحان خیلی خوبه... الان ریلکس نشستم و دارم واسه خودم حال می کنم... همین که برنامم دست خودمه عـــــــــــــــالیه


امروز با بچه ها تو دانشگاه یه کم در مورد جشن فارغ التحصیلی و ایده هامون حرف زدیم... انشاا.. که همه چیز خوب برگزار بشه... دُکی هم هست و دوست دارم بهش یه عالمه خوش بگذره.


بــــــــــــــعد... چی بنویسم دیگه... 


آهان...

دُکی امروز خیلی خسته است و به خاطر کارای پروپزالش رفته بود کرج... بعد از ظهر هم کلاس داشت... خیلی خسته می شه و من کنارش نیستم که حداقل به ناهار و شامش برسم(نه که آخر آشپزیم)


بابا داره بازنشست می شه و سال های آخر مدیریتش را تو یکی از روستاهای اطراف شهرمون می گذرونه... امروز می گفت که یکی از شاگردای پسر اول دبیرستانی... عاشق دختر اول راهنمایی شده و قراره باهاش عروسی کنه... جالبه نه؟

آره... شاید برای خنده ی چند لحظه ای جالب باشه... ولی خدااااااااااا... ما کجا داریم زندگی می کنیــــــــــــــــم؟ آیا این انصافه؟


امتحان بعدیم شنبه است یه امتحان دیگه هم چهارشنه هفته بعدش

نظرات 4 + ارسال نظر
باقری دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:37 ب.ظ http://haqiqat.mihanblog.com


سبک بودن اندیشه
بهلول را گفتند :
سنگینی خواب را سبب چه باشد؟
گفت: " سبک بودن اندیشه "، هر چه اندیشه
سبک باشد، " خواب سنگین گردد"...!!!!
-------------
جنون
کسی بهلول را گفت:
تا چند می خواهی در جنون باشی ؟،
لحظه ای بخود آی و راه عقل در پیش
گیر.
بهلول گفت: این روز ها بدنبال عقل رفتن
خیلی:" جنون" می خواهد...!!!!! "


سلام وعرض ادب واحترام به شما بزرگوار

علیک سلام :)

باران سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ق.ظ

بابا امتحان. بابا ریلکس. ایشا... امتحان ها رو عالی میدی. جشن هم میگیری ماه.

مرسی عزیزم... ریلکسی که فقط محدود به دیروز بود و باز باید واسه امتحان بعدی بخونم.

جوجه کوچولو سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:05 ق.ظ http://love-4ever.persianblog.ir/

خدا قوت دانشجو... :))
جدا"؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!! وای خدا خیلی کوچولو هستن که!!!
آخه اینا به چه انگیزه ای دارن ازدواج میکنن. خونواده هاشون به چه انگیزه ای بهشون اجازه میدن... آخه عشق اول بلوغ که عشق نیست، معمولا یه هوس زودگذره و یه طغیان واهی.
من رو باش که همش فک میکنم واسه من و همسری زود بوده مزدوج شدن (با وجود اینکه شرایطمون خوبه نسبتا) ولی از نظر سنی فکر میکنم کمه سنمون هنوز!!!!

مرسی عزیزم...

آره... جدا می خوان ازدواج کنند. من هم موندم والله... تو اون روستا اکثرا تو این سن ازدواج می کنند و این دختر جزو ترشیده ها محسوب می شه;) ... من خودم هم نسبتا زود ازدواج کردم... ولی خوب اینا دیگه آخرشن.

دُکی سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ

ببخشید که دیر کامنت دادم ... گرفتار بودم ...

کی گفته آشپزی تو خوب نیس؟ اتفاقا خیلی هم خوبه.

ایشالا امتحانات هم به خوبی و خوشی تموم میشه ... بعدش من میام ... دو تایی میریم گردش ... خوبه؟

خواهش می کنم... بابا این چه حرفیه... شما اصلا کامنت نده... وبلاگ خودته ;)

خوب یادت نیست غذا را شور کرده بودم؟ :دی

وااااااااای... این دو تا امتحان هم تموم شه هــــــــــــا... عــــــــــــالی می شه... دلم یه مسافرت توپ می خواد :P

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد