محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

پول سیگار و انشا

امروز صبح یه کم درس خوندم و بعدش هم ناهار و بعدش هم طلسم سیسکو رفتنم شکست و روانه کلاس شدم... انقدر هوا گرم بود که بخار از کلم می زد بیرون... امروز استادمون یه جریان خیلی بانمکی تعریف کرد که دلم نیومد اینجا ننویسم


می گفت... ما یه دوست خانوادگی دکتر داشتیم که خیلی مسن بود و از اون دکترای قدیمی و سر شناس شهرمون بود... همون دکتر تعریف کرده که:

اوایل جوانی بعد از گرفتن مدرکم... یه جای خوب شهر یه مطب باز کردم... یه روز یه مریضی اومد که بد جوری سرفه می کرد... بهش گفتم... "آقا شما سیگار می کشی؟"... گفت "آره"... منم که در اوج جوانی و به فکر پول و خرید خونه بودم... خواستم قانعش کنم که سیگار نکشه... پس ماشین حساب را گذاشتم جلوم و بهش گفتم که "اگه تو این سیگار را ترک کنی... بعد 10 سال می تونی اون آپارتمان سفید روبرویی را با پول همون سیگارا بخری"... مریض در جوابم گفت: "آقای دکتر... شما خودتون سیگار می کشین؟"... گفتم "نه!!! چطور؟؟؟"... گفت: "من، هـــــــــــــم سیگار می کشم و هم صاحب اون آپارتمان سفید روبرویی ام"




این متن پایینی هم دُکی جونم واسه پست قبلیم کامنت گذاشته بود که خیلی به دلم نشست و حیفم اومد تو خاطراتم ثبت نشه... مرسی عزیـــــــــــــــــــــــزم... خیلی بانمک بود



به نام خدا. این انشا در مورد دوران نامزدی است. دوران نامزدی خیلی خوب است. من دو سال پیش نامزد شدم. تابستان بود. در شهر ما، وقتی پسری نامزد می شود، او را کتک می زنند. این مراسم، داماد زنون است. آن تابستان به من خیلی خوش گذشت. نامزد من هم خوب است. او مرا کتک نمی زند و در کارهایم به من کمک می کند. من یک بار کتاب او را گرفتم و در زیر درخت جا گذاشتم و کتاب او خیس شد و خراب هم شد. اما او با من کاری نداشت و بعد گفت که آن کتاب را لازم نداشت. چون امتحانش را داده است و دیگر کتاب را لازم ندارد. اما من به او گفتم که کتاب یار مهربان است. بعد با هم خندیدیم و شکلات و پفک خوردیم. او به من می گوید که تو شکمو هستی. اما خودش بیشتر شکمو است. خیلی می خورد و از خوراکی ها چیزی به من نمی دهد. نتیجه گیری انشای من این است که نامزدی خوب است و همه باید نامزد بشوند. البته فقط یک بارش خوب است. چون بعضی افراد دوست دارند هی، فرت و فرت، نامزد بشوند. و این اصلا خوب نیست. این بود انشای من.


خانم معلم ... من چند شدم؟


مرسی... عـــــــــالی بود...

نظرات 6 + ارسال نظر
دُکی چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ب.ظ

این جریانی که تعریف کردی ... خیلی باحال بود ... کلی خندیدم

ضمنا ... انشا هم قابل شما رو نداشت ... ;)

خواهش... منم تو کلاس خیلی خندیدم... :دی

باران و آقای صبور پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:39 ق.ظ

وای آقای دکتر این انشا خیلی قشنگ بود. خانوم معلم رو نمی دونم ولی من ۲۰ میدم بهتون

مرسی عزیزم... منم بهش ۲۰ دادم :دی

میم. پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ب.ظ http://ourvirtualhome.blogfa.com/

عجب انشایی :دی آفرین به آقای دکتر.
منم همین داستان رو نوشتم . اومدم دیدم تو هم نوشتی .

خواهش :دی
تقلب آی تقلب... بگیرینش ;)

میم. پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ http://ourvirtualhome.blogfa.com/

راستی یادم رفت بگم اینبار رمز نزاشتم جاست فور یو.

مرسی... ولی من دوست ندارم جاست فور می باشه...

جوجه کوچولو شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:35 ق.ظ http://love-4ever.persianblog.ir/

نمره شون بیسته... احسنت!!! باشد که همه نامزد شوند.
نمره ی خاطره ی شمام بیسته الیا جون، بسی لبخند زدیم:))

مرسی عزیزم... انشاا..

:))) مرسی... همیشه لبخند بزنی:)

سحر یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ق.ظ http://saharri.blogsky.com

یعنی طبق نتیجه اخلاقی داستان منم بزنم تو کار سیگار آپارتمان سفید روبه روییمون میشه مال من؟؟؟؟
جان خودم خیلی چیز ریدیفیه...

نــــــــــه سحر جان... این کارو نکنی که یهو دیدی همین آپارتمان خودت هم از دستت می دی هــــــــا... این داستان من خیلی بد آموزی داره ;)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد