محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

شمارش معکوس=2

الان انقدر خستم که به زور چشام را باز نگه داشتم... داشتم با اِسی صحبت می کردم... امروز صبح باز یه عالمه کار کردم و رفتم کلاس رقص...حرکاتش خیلــــــــی سخته... نمی دونم بتونم تو این شرایط که همه درسام مونده و نزدیکای امتحاناست بتونم ادامه بدم یا نه... بعدشم رفتم سیسکو و تو راه برگشت چند تا هم خرید داشتم... انجام دادم و یه کوچولو هم کار کردم و با اسی حرفیدم و الان در خدمت شمام... فردا قراره خاله و دختر خاله بیان کمکم... توکل به خدا. شب به خیر

شمارش معکوس=3

وااااااای... امروز یه عالمه خسته شدم... صبح که با مامی تو آشپز خونه آب بازی راه انداخته بودیم و خوش گذشت بسیار.... خونه را مرتب کردیم... میزارو چیدیم(مامی هی می گفت از الان زوده... ولی کو گوش شنوا... من دختر بابامم)... چند تا شستنی داشتم... اونارو هم شستم و تقریبا می شه گفت 70 درصد کارای جشنم رو به راه شده... بیچاره مامی این وسط خیلـــــــــــی خسته شد. خبر دیگه اینکه قرار شد جز دوستام و هم سنام، مامی چند تا از فامیلا مثل خاله و زندایی و زن عمو را هم دعوت کنه که حوصله خودش سر نره... منم قبول کردم... آخه خوب گناه داره... این همه زحمت کشیده... حداقل به خودش هم باید خوش بگذره.جند تا دوست دیگه هم دعوت کردم که فکر کنم دیگه باید سر پا وایستن... همین جوری دارم دعوت می کنم و اصلا هم به فکر جا نیستم بعضی از این دوستای دانشگاهم که خیلی حرصم را در آوردن...نمیان... نمی دونم به خاطر چی... حتما یه کاری کردم که این جوری با هم هماهنگ شدن که نیان... خدا داند و خودشان البته بهتر... عوضش من یه عالمه دوست دیگه به جاشون دعوت کردم خدا کنه همه چی مرتب و با نظم پیش بره... تقریبا اکثر کارای این جشن را خودم انجام دادم... خیلی برام نتیجش مهمه... دوست دارم به همه خوش بگذره و همه چی سر جاش باشه... مامی و خواهرای دُکی را هم دعوت کردم... فکر نکنم بیان... ولی خوب از من گفتن.


فردا کلاس رقصم شروع می شه... اینم وقت گیر آورده... تو این هیری بیری... می گه باید فردا بیای.


خداااااااا... این ترم هیچ درسی نخوندم... پروژمم که فعلا رو هواست... فکر کن الان جشن فارغ التحصیلی بگیری... بعد بمونی برا ترم 9... چه خنده دار می شـــــــــه؟


خوب دیگه... برم بخوابم... زیاد حرفیدم... تا فردا.

بای بای

روزمره

امروز در طی یک تصمیم ناگهانی... صبح بیدار شدم و تصمیم گرفتم نرم دانشگاه... گرفتم خوابیدم تا ساعت 9... جاتون خالی... خیلی حال داد... فکر کنم در طی چهار سال تحصیلم... این اولین باری بود که همینجوری کلاس را تعطیل کرده باشم... عوضش یه عـــــــــــــالمه شاد بودم امروز... خیلی حال داد... یه عالمه کارام جلو افتاد و یه عالمه هم رقصیدم و حرکات موزون از خودم در وکردم. بعد از ظهر هم با مامی رفتیم مشاوره. خیلی خوب بود...(پشنهاد می کنم همه برن) بهم گفت باید بیخیال باشی و حال ببری از زندگیت... بهم گفت ازدواجت و انتخابت خیلی موفق بوده... بهت تبریک می گم... سعی کن نذاری کسی از بیرون رابطتون را خراب کنه.

وقتی به دکی اینارو گفتم... گفت عالیه... خوب حالا چقدر دادی به مشاور؟

من: 12 تومن.

دکی: خوب اگه 6 تومن می دادی به من، خودم همینارو بهت می گفتم

من:

دکی: شوخی کردم بابا

من:


بعدشم یه کوچولو خرید کردیم برا جشن و بعد هم رفتیم خونه خاله که چند تا وسیله هم از اونا قرض بگیرم... شبم که مامان و بابا سر یه موضوعی بحث می کردن و ایجانب در نقش قاضی بودم و قضاوت می کردم... بابا می گفت اگه طرف من باشی... فلان کارو برات می کنمــــــــا... مامی هم به همچنین... خلاصه یه عالمه کاسب شدیم آخر شبی


و اما الان که همه داشتن نخودی نخود می کردن که هر کی بره اتاق خودش بخوابه... مکالمه ای بین من و مامان و بابا ردو بدل شد به این صورت:

مامان: الــــــــــیا... ظهر که سفره رو جمع کردی... قابلمه غذا را کجا گذاشتی؟

من: کدوم قابلمه؟ من که غذایی ندیدم.

(مامان و بابا بسیج شدن و دنبال غذا گشتن)

بابا: این چیه تو ظرف شویی؟

من: اااِ... مگه تو قابلمه غذا مونده بود؟

مامان: وااااااااای... توش پره آب شده.

من: تقصیر من نبوده

مامان و بابا: دختر... تو کی می خوای بزرگ شی... مثلا نامزدی... فردا تو خونه ی خودت هم این جوری می کنی؟؟؟

من: بله

مامان و بابا: برو بخواب... تو انگار بی خوابی.

من: شب به خیر.(خوب به من چه... اونا باید می گفتن تو قابلمه غذا هست دیگه... مگه نه؟)

ضایع

دیروز:

بعد کلاس سیسکو با دوست جونم نفری یه دونه ذرت مکزیکی زدیم به رگ و حال کردیم بسیار. بعدش رفتم برا بابایی روز معلم کادو خریدم(یه پیراهن و یک کمربند چرم... خیلی خوگشل بودن) دادن این کادوها هم برا خودش یه جریانی داشت... با دُکی هماهنگ کرده بودیم که موقعی که من کادوها را به بابا می دم... اونم زنگ بزنه و روز معلم را تبریک بگه... من بهش خبر دادم که می رم کادو هارو بدم به بابایی... اونم گفت منم 5 دقیقه دیگه می زنگم... از شانس من در زدن و همسایمون با بابایی کار داشت... در نتیجه من نتونستم کادو هارو بدم بهش ولی دکی زنگید و من گوشی را برداشتم و بهش گفتم هنوز کادو هارو ندادم و همچنین بهش یاد آور شدم که بد جوری ضایع شدی


بالاخره موفق به دادن کادو ها شدم و دکیِ ضایع شده در تلاشی مضاعف دوباره طبق برنامه زنگ زد و تبریکات را فرمود و در آخر مکالمه با بابایی بهش گفت"لطفا گوشی را بدین با مامان الیا هم صحبت کنم" این مامان الیا اسم نداره؟؟؟.


امروز:

رفتم دانشگاه و همون الیایی که می گفت من عمرا 2 تومن بدم به غذای سلف اساتید... پول را دادم و غذا را نوش جان کردم. بعدشم تربیت بدنی داشتم که دوستان و همکلاسی های محترم وقتی متوجه ترم آخر بودن من شدن قیافه شان این جوری شد و از اون بدتر وقتی متوجه شدن که مزدوج نیز می باشم این جوری شدن و در حال افتادن بودند که با آب قند به هوششان آوردم.(آخه من تو تربیت بدنی حلقه دستم نمی کنم که خدایی نکرده خراب نشه)

 از همه مهمتر اینکه امروز یک مثبت جانانه نصیبم شد و مربی گرامی بسیار بسیار از بازی ام شعفناک شد و اینکه چرا تا کنون به استعداد من در والیبال پی نبرده بود.


عصر هم که به فکر تدارکات جشنم بودم. لیست خریدها و دعوت ها تقریبا تکمیل شده... یه عـــــــالمه کار دارم برا انجام دادن که فعلا نمی دونم از کجا شروع کنم. خدا به خیر کند این مهمانی را.

آرامش

دُکی جون... همیشه صحبت کردن باهات بهم آرامش داده... ببخشید که از کلاس کشیدمت بیرون و باهات درد و دل کردم... باور کن که باید باهات حرف می زدم... حالم خیلی بد بود... الان تـــــــــــــــــوپ توپم مرسی که با آرامش به حرفام گوش می دی و همون چیزی را بهم می گی که دوست دارم بشنوم... ممنون که انقدر خوب منو شناختی که خیلی خوب درکم می کنی و آرومم می کنی.

مرسی که هستی