محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

سرگرمی های الکی

انقدر کار دارم واسه انجام دادن که یه جورایی دوست دارم با چیزای دیگه سرم را گرم کنم. دیدین آدم بعضی وقتا اون کار اصلی رو ول می کنه و سرش را با چیزای الکی گرم می کنه که مثلا عذاب وجدان نگیره؟... منم الان اون جوریم ... ولی این جوری بودنم واسه خودش یه عالمی داره هااا... با همین سرگرمی های الکی که واسه خودم درست کردم خیلی چیز میز یاد گرفتم. دیروز بد جوری به سرم زده بود که هک کردن یاد بگیرم و از صبح تو نت داشتم دنبال مطلب می گشتم... آی حال داد. یه سایتی هم الکی یه ساعت وقتم را گرفت و آخر سر پسوردی که پیدا شد کلا غلط بود(آخه آی دی خودم را داده بودم برا هک).... خلاصه دیگه...

امروز ظهر باز کلاس سیسکو دارم... دیگه بسه وب گردی... فعلا بای... برم یه کوچولو(زیاد نه هااا) درس بخونم.


پی نوشت:

اونایی که میان به وبلاگم سر می زنن... حداقل یه ردی از خودتون بزارین... من به نظرات شما احتیاج دارم... تشویقم کنید دیگههههههه... هم اکنون نیازمند یاری نظرات سبز شما هستیم

من و جمعه دلگیر

امروز روز عجیبی بود برام. هوا خیلی دلگیر بود و منم دلم گرفته بود. پریسا از دیشب خونمون بود. صبح که بیدار شد تصمیم گرفت کلاس جبرانی زبانش را نره... بدون هیچ دلیلی... برام جالب بود... تا حالا یادم نمیاد این جوری کلاس پیچونده باشم... بدون بهانه... شایدم تا حالا اشتباه کردم. شاید بدون دلیل برا خودم خوشی درست نکردم... ولی خوب آیا در این جور شرایط با پیچوندن کلاس احساس خوبی بهم دست می ده؟ ... عمرا... من با دلیل کلاس را که تعطیل می کنم عذاب وجدان می گیرم... چه برسه... خودمونیم هــــــــــــــــــــــا... منم عجب آدمی ام... دیگه خیلی پاستوریزم... اَه، اَه... بدم اومد از خودم.


بعد از ظهر با پریسا رفتیم بازار که چند تا خرید لوازم آرایشی داشتم... ولی جز لاک هیچی نخریدم. تو راه برگشت تنها بودم... این روزا خیلی رانندگی بهم حال می ده... دوست دارم... ولی حیف که ماشینمون ضبطش سی دی خور نیست... و الا معرکه می شد... تو راه داشتم به روزایی که با دُکی دوست بودم فکر می کردم... به راه ها، به کوچه ها و به خیابون هایی که اون موقع ها پیاده طی می شد بدون هیچ خستگی... چقدر استک می خوردیم و من الکی در مقابل کاراگاه بازی های مامی بهش می گفتم بیرون هیچی نخوردم


همین طور که تو راه به اون روزا فکر می کردم... یه لحظه حال کردم که ماشین را بزنم کنار و به دُکی بزنگم و بهش بگم که چقدر بودنش برام ارزش داره. ولی خوب یه ضد حال اساسی خوردم

هر چند بار که زنگیدم جواب نداد که نداد... نگو تو راه قزوین-تهران(بعد تدریس) خوابش برده... قربونش برم که انقدر خودش را خسته می کنه.


خیلی دلم براش تنگیده... امروز 17،18 روزی می شه که ندیدمش


روزمره

امشب مهمون داریم. 2 تا عموهام میان خونمون. خیلی وقته که مثل قدیم قدیما دور هم جمع نشدیم. چقدر حال می کردیم اون موقع ها. ولی خوب من اکثرا تهنا بودم. چون دختر همسن با من نبود. مریم و سولماز هم که همش می رفتن تو یه اتاق... پچ پچ می کردند. خوب حق هم داشتن... منم الان وقتی با یه دختر همسن خودم صحبت می کنم... دوست ندارم یه بچه بینمون باشه. اون موقع ها منم همش با اِسی و سینا بودم. 

یادش به خیر... چه روزایی بود. 


از صبح پشت لپ تاپم و دارم باهاش ور می رم. عکسای الین را یکم درست کردم... بد نشد ولی زیاد به دلم نمیشینه. آخه فوتوشاپ را کامل بلد نیستم و اون جوری که دلم می خواد نمیشه.


داشتم با دُکی صحبت می کردم... بیچاره باز غذاش را سوزونده... دلم براش می سوزه... کاش پیشش بودم و براش غذا آماده می کردم.


الانم می رم ناهار بخورم.


پی نوشت:

دوست دارم وبلاگم را با حرفایی که همون لحظه به ذهنم می رسه پر کنم... به خاطر همین شاید گاهی هیچ ارتباطی بین حرفام پیدا نکنید... پس زیاد روشون فکر نکنید

دُکی

خیلی وقته که منتظر بودم آدرس وبلاگم را بهت بدم. دوست دارم اینجا جایی باشه برا حرفای من و تو. درسته که تو ترجیح می دی حرفای دلت را واسه خودت نگه داری(زیاد مثل من اهل های کوی نیستی)... ولی خوب اینجا خونه ی من و تو. دوست دارم حرفات را بگی، چون می خوام لحظه لحظه های زندگی مشترکمون ثبت بشه.

امیدوارم انقدر توش احساس راحتی بکنی که اینجا بودن و حرفای دل من را خوندن و حرفای دلت را نوشتن بهت آرامش بده.


به اولین خونه مشترکمون خوش آمدی


پی نوشت:

شاید تو بعضی پست هام حرفای چرتی گفته باشم با عنوان چرت و پرت. اصلا جدی نگیرشون و پیگیرشون نباش. اُ، کی؟

چند روزه که ننوشتم؟

دقیقا نمی دونم که چند روزه ننوشتم... ولی می دونم که ننوشتم. دوست داشتم بنویسم ها... نگید خودش ننوشته هااا... فرصت نداشتم بنویسم... فکر کنم خدا اون دعام رو تو چند پست قبلیم بر آورده کرد و انقدر سرم شلوغ شد که حتی فرصت face book رفتنم نداشتم(این شدت بیزی بودن رو می رسونه)


خلاصـــــــــــــــــــــــــــه.... این چند روز انقده حال داد... انقده حال داااااد که من از خوشی این جوری شدم.


شنبه:

امتحان سیسکو داشتم و نمره اول کلاس شدم و امروز استادم بهم گفت باید برات جایزه بگیرم


یکشنبه:

تحویل پروژه و صرف غذا در سلف اساتید(البته من فقط حضور داشتم بدون سفارش غذا و خودم ساندویچ برده بودم)من عمرا 2000 بدم به غذاهای اون سلف. تربیت بدنی هم که پدرمون را در آورد و همه جام کبود شده


دوشنبه:

از صبح تا عصر کلاس داشتم و عصری یه بارون جانانه بارید و کیفی کردیم بسیار. ولی خوب نگران بودیم که اگه فردا هم بارون بیاد... برنامه مسافرتمون خراب می شه که خدا را شکر هوا توپ بود. شب هم مینا و مهسا(دوستای دانشگاهیم) اومدن خونمون تا نصف شب فقط عکاسی می کردیم


سه شنبه:

وااااااااااای... این که دیگه محشر بود. رفتیم دهاتمون با دوستان و کلی شادمان شدیم. خدا زیاد کنه از این خوشی ها... دقیقا عالی بود. دست مامان و بابا هم درد نکنه که خیلی زحمت کشیدن برا دوستام.

شبش هم یه خبره خوبی شنیدم از دُکی جونم که پروپزالش را تموم کرده. اینم عااااااالیه... (چقدر همه چی عااااااالیه این روزا)


امروز: مینا دیشب خونه ما بود و امروز با هم رفتیم سیسکو. اتفاق خاصی نیفتاد.



من وقتی شروع کردم به وبلاگ نویسی... با خودم عهد بسته بودم که وقتی دُکی پروپزالش را تموم کرد... آدرس وبلاگم را بهش بدم... خدا کنه که خوشش بیاد.