محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

دعوا

از دیروز تصمیم گرفته بودم که امروز رو پروژم کار کنم. صبح بیدار شدم و با یه کم این ور اون ور کردن... وقت ناهار شد و بعد هم یه کم استراحت(نه که خیلی خسته شده بودم)... عصر شد و عصرونه خوردیم(به قول دُکی میان وعده های غذاییمون بیشتر از 3 ساعت فاصله نیست) و الانم سر نصب وایر لس کامپیوتر بابایی با دُکی بحثمون شد و الانم باهاش قهرم حسابی... آخه خیلـــــــی ناراحتم کرد. خیلی بده که آدم تصور یه چیزی یا اتفاقی یا رفتاری را داشته باشه ولی همه چی برعکس از آب در بیاد. منم الان اون جوری شدم. از حرصم رفتم همه ی تنظیماتی را که دُکی رو کامپیوتر انجام داده بود را به هم ریختم(آخه مامی اینا خونه بودن و نمی تونستم با داد زدن خودم را خالی کنم) و برگشتم بهش گفتم حالا برو بشین دوباره نصبش کن. ولی خوب با تمام اینها بازم عصانی ام و هنوزم می خوام داد بزنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم.

البته یه کم هم این جوری ام. چرا نمیاد منت کشـــــــــــــــــی؟


فریم عینک و شستن ماشین و سیسکو

وااااااااای... بدم میاد که نمی تونم خاطرات هر روز رو بنویسم... بعدش مجبورم فکر کنم که فلان روز چه اتفاقی افتاد.


خوب... از پنج شنبه شروع می کنم:

قرار بود مامی و بابا برن دهاتمون... صبح یکم به این ور اون ور کردن و خونه را مرتب کردن گذشت. ناهار را خوردیم و مامی و بابا عازم دهاتمون شدن. من و دُکی هم تا عصر مشغول فیلم دیدن بودیم. قرار بود برا شام بریم بیرون... ولی انقدر سرگرم فیلما شدیم که برنامه بیرون رفتنمون را کنسل کردیم. ولی از بد شانسی یا خوش شانسی... عینک دُکی از دستم افتاد و شکست. حالا بیا و درستش کن... دُکی هم که بدون عینک زندگی براش جهنمه... مجبور شدیم بدو بدو حاضر بشیم بریم یه فریم برا دُکی بخریم. جاتون خالی که برا عینک یه عــــــــــــالمه تخفیف گرفتم. دُکی هم از داشتن همچین خانومی ذوق کرد بسیار


بعدشم رفتیم برا ماشینمون یه مادولاتور خریدیم که من از خیلی وقت پیشا قصد خریدشو داشتم. بعدشم رفتیم کافی شاپ و بعدم یه کبابی در کثیفترین رستوران شهرمون زدیم به رگ(آخه کباب تو جای تمیز نمی چسبه) و شارژ شدیم بسیار.

دست دُکی هم درد نکنه که به من خیلــــــــــــــی خوش گذشت.


دیروز(جمعه):

دُکی شب دیر خوابیده بود... من صبح بیدار شدم... بقیه فیلم را که دیشب وسطش طبق معمول خوابیده بودم را دیدم... خونه را مرتب کردم، دُکی را بیدار کردم و مجبورش کردم که باید بریم پایین ماشین را بشوریم. بماند که چقدر بهانه آورد برا نشستن... ولی مگه من راضی می شدم... تا ساعت 4 ماشین را شستیم. بعدشم ناهار و کمی استراحت... بعدشم باز زدیم بیرون و برا ماشین چند تا جینگول وینگول خریدیم و خوشگلش کردیم. جا تون خالی که شب موقع برگشتن یه بحثی جانانه با دکی شد که بعد 20 دقیقه تبدیل شد به آشتی. دُُکی به مامان زنگید که کی می رسین... من براتون شام درست کردم و منتظرم... اونم چه شامی... انقدر بوش بد بود که حتی راضی به انداختن تو سطل آشغال آشپزخونه هم نشدیم. (دُکی از این غذاهای ابتکاری زیاد داره)... اونو ریختیم بیرون و تا مامی اینا بیان... دُکی بیچاره مجبور شد به خاطر قولی که بهشون داده بود یه غذای دیگه سر هم کنه.(انصافا خوش مزه شده بود. مامی و بابا هم به داشتن همچین دامادی افتخار کردن)


امروز:

اتفاق خاصی نیفتاد. رفتم سیسکو و برگشتم خونه.

(الان دُکی داره بال بال می زنه که ببینه من چی نوشتم اینجا)

اومدن دُکی

دیروز:

صبح ساعت 6:30 رفتم دنبال دُکی و با هم اومدیم خونه... حس عجیبی داشتم... خیلی وقت بود ندیده بودمش... از دیدنش واقعا خوشحال شدم. اومدیم خونه و کادوش را بهش دادم و کلی ذوق وکرد و اون هم برا من شعری را که گفته بود و هنوز نیمه کاره بود، خوند.منم کلی این جوری شدم.(تو پست بعدی شعر را می ذارم) و یه کم این ور اون ور کردیم و ناهار خوردیم و عصر هم رفتیم عقد دختر دایی و پسر خاله. بد نبود... زیاد خوش نگذشت... آخه هیچ کس نرقصید. یعنی کسی نبود که برقصه.

وقتی رسیدم خونه ی دایی از یه طرف خوشحال بودم... از یه طرفم ناراحت. خوشحالیم به خاطر عقد اون دوتا بود و اومدن پسر خالم که 6 سالی می شد که با مامان باباش قهر بود... خدا کنه آشتی کنن... ناراحتیم هم باز به خاطر همون پسر خالم و دختر خالم بود. حالا چراش بماند.

شبشم با خاله اومدیم خونه ما و غیبت ها شروع شد آی حال می ده این غیبت ها... به من نه هـــــــــــــا... به این مامان و خاله


امروز:

صبح با دُکی رفتیم بازار قدیم شهرمون... من عاشق این بازارم... خیلی حال می کنم... بازار فرش... بازار کفش... انصافا فرش هاش یدونه است. من که چِشم بد جوری افتاد به یکیشون

بعدش هم با دُکی رفتیم کا فی شاپی که موقع دوستی مون یه بار رفته بودیم و تجدید خاطره کردیم.( یادش به خیر که ما یه قوری شیر کاکائو خریده بودیم و مامی تند تند زنگ می زد که بیا خونه... کجایـــــــی؟... منم الکی می گفتم 20 دقیقه دیگه می رسم... در حالی که یه ساعت تا خونه فاصله داشتم... حالا مگه شیر کاکائو هم تموم می شد؟ چه روزایی داشتیم)

بعدشم اومدیم خونه و ناهار خوردیم و حالم یه کم بد بود... پس نتیجه: نرفتم کلاس سیسکو... بعدشم فهمیدم که از خوش شانسی من امروز تدریس نکرده و امتحان گرفته. شبم باز با دُکی رفتیم بیرون و یه چرخی زدیم و خوش گذروندیم بسیار

شمارش معکوس=0 و این چند روز

امروز دوشنبه است و من از پنج شنبه ننوشتم... آخه انقدر سرم شلوغ بود که اصلا فرصت آپ کردن نداشتم.

خوب و اما بگم واستون از پنج شنبه:

صبح رفتم خرید و سفارش صندلی. بعدشم خاله و دو تا دختر خاله اومدن خونمون واسه کمک... انصافا هم اگه نبودن کارام خیلی عقب می افتاد... دست همشون درد نکنه... بماند که تو درست کردن ژله بستنی هم یک قالب را کلا خراب کردیم و تازه یاد گرفتیم که چی به چیه

شبشم خاله اینا رفتن و صندلی ها اومد و من و مامان مشغول چیدن صندلی ها شدیم.(این جزئیات را تو پست قبلی ننوشته بودم)


جمعه:

و اما روز موعود فرا رسید و من صبح بیدار شدم و تند تند سالاد  را با مامی درست کردم و میوه ها و میز را چیدیم.(قربون مامانیم برم که واقعا سنگ تموم گذاشت). بعدش هم موهام را درست کردم و ساعت 12 اولین مهمونامون از شهرستان اومدن. بعدم تند تند ناهار خوردیم و حاضر شدم و ساعت 3 سری دوم و سوم و... اومدن و تا ساعت 4 تقریبا همه دوستام بودن. (البته اکثر مهمونا به کمک بابایی تا دم خونمون راهنمایی می شدن... بس که خونمون سر راسته) جای همه خالی یه پایکوبی راه انداخته بودیم که نگـــــــــــــــــــــو به من که خیلــــــــــــــی خوش گذشت. همه چی عالی شد..همون جوری که می خواستم. فقط عکس کم گرفتیم. کلا یادم رفته بود.

ولی خیلی حال می ده که آدم دوستای دبیرستان و دانشگاهش را با هم یه جا دعوت کنه خونشون. کاش همیشه باهام باشن.


شنبه:

یه خبر غیر منتظره ای شنیدم که کلاس سیسکو تعطیله و خیلی خیلی شادمان شدم و تقریبا ریخت و پاشهای مهمونی را تا ظهر جمع کردیم. (بازم اشاره کنم که مامی خیلی زحمت کشید... عاشق مامی ام)

و اما در در این حین یه خبر خوشی شنیدیم. ازدواج دختر داییم با پسر خالم که واقعا شوکمون کرده بود


یکشنبه:

دانشگاه بودم و بعدشم والیبال بازی کردم. کلاس تحقیق هم عالی بود. خیلی حال می کنیم با این استادش.


امروز:

از 5:30 صبح بیدارم و الان هم از خستگی چشام داره بسته می شه. فردا صبح دُکی جونم می رسه. با وجود خستگی شدیدم... رفتم براش یه کادوی کوچولو خریدم... کاش خوشش بیاد... آخه الان تقریبا 40 روزی می شه که ندیدیمش... دلم براش یه ذره شده...الان تو راهه... صبح می رم دنبالش. زود بیا که منتظرتم.

شمارش معکوس=1

واااااااای... امروز انقده خسته شدم که نوک انگشتام هم بی حس شده... تازه دو تا دختر خاله و خاله اومدن کمک... ولی باز از صبح ساعت 7 سر پام تا الان... انقدر خسته شدم که به غلط کردم افتادم

ولی عوضش سعی می کنم خوش بگذره که این خستگی ها از تنم بره... تازه تجربه خیلی خوبی برام بود و الان خیلی چیز میز یاد گرفتم. فقط خدا کنه همه چی با برنامه پیش بره. عصری رفتم بیرون که جند تا خرید باقی مانده را انجام بدم... برگشتنی انقدر خسته بودم و داشتم با سرعت می اومدم که زود برسم خونه... ولی باز یه دسته گلی به آب دادم... تایر ماشین افتاد تو آب بارونی که رو زمین جمع شده بود و آب پاشید رو یه مرده... انقدر عصبانی شده بود (داشتم از آینه می دیدیم)... مجبور شدم دنده عقب برگردم و ازش معذرت خواهی کنم و ایشون به شدت شرمنده شدن از این کار من


چشام داره بسته می شه.

برم لا لا.