محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

کادو گرفتن یا نگرفتن... مساله این است ;)

فردا دُکی میاد پیشم... می دونم که واسه روز زن واسم کادو خریده... ولی هی می گه نخریدم...می گه فرصت نکردم... ولی من می دونم که خریده (آخه اون روز فکر کنم خودش سوتی داد)... می گه اگه فردا دست خالی اومدم ناراحت نشی هـــــــــا... منم گفتم... حاضرم باهات شرط ببندم که خریدی...

خیلی کنجکاوم که بدونم چی خریده... ولی نمی گه... می گه چیزی نخریدم که نخریدم... یعنی جدا نخریده؟ ... نـــــــــــــــــه...مطمئنم که خریده(آخه تا حالا سابقه نداشته که مناسبت ها یادش بره... همیشه بهترین را واسم می خره... هر چند که ارزش کادو برام مهم نیست... فقط دوست دارم یادش باشه)


امروز صبح یه کوچولو درس خوندم و رفتم کلاس سیسکو و بعدشم با دوستان رفتیم یه میلک شیک زدیم به رگ(خیلی بد مزه بید) و رفتیم خرید... من که چیزی نصیبم نشد.



فردا مامی واسه پسر خاله و دختر دایی که با هم عقد کردن... پاگشا گرفته... یه عـــــــــالمه مهمون داریم... پس، فردا کلا درس تعطیله


مامان بزرگم هم امروز اومده خونمون... قربونش برم که واسم یه عــــــــالمه خوردنی آورده


الانم برم اتاقم را خوب خوب مرتب کنم که فردا دُکی جونم می رسه.

آیا چهارشنبه است امروز؟

نمی دونم چرا امروز همش احساس می کردم چهار شنبه است... صبح اتاقم را مرتب کردم و بعدش هم ناهار و استراحت و یه کم درس.. عصر با مامی رفتیم خرید... مامی می خواست کفش بخره... ولی دریغ از یه جفت کفش مناسب برا مامی که هم راحت باشه هم واسه مهمونی خوب باشه (آخه این دو با هم جور در میان) مامی است دیگر... چه می شود کرد.

نتیجه این که دست خالی موندیم. گفتیم حداقل بریم خونه خاله... تو راه من یه آب طالبی خریدم که فکر کنم طالبی را با یخ هم زده بودن... انقدر یخ بود و هوا هم خنک که فکر می کنم الان سرما خوردم(کاش که نـــــــــــــــه) ولی خیلی چسبید... آخه هوا عـــــــــالی بود و جون می داد واسه پیاده روی... جای خالی دُکی را هم حس کردم که اگه اینجا بود یه گردش دو نفره خیلی می چسبید


خونه خاله هم، نوه خاله انقدر بازیگوشی کرد که سر همه گرم شد و اصلا فرصت صحبت با دختر خاله ها پیدا نکردیم

باهاشون خیلــــــــــــــی حال می کنم.

خرید روز مادر

امروز انقدر خسته شدم که حال نوشتن ندارم... از صبح ساعت 5:30 سر پام تا الان... برا کلاس آزمایشگاه رفتم دانشگاه... طبق معمول این ناهماهنگی های همکلاسی ها حرصم را درآوردن... دهنم کف کرد تا اینکه راضیشون کنم که جشن را کنسل نکنن...

امروز تو دانشگاه خیلی خندیدیم... خیلی دوست دارم نهایت استفاده را از دانشگاه ببرم و این روزای آخر را خوش بگذرونم... همیشه دوربینم تو کیفمه و از هر سوژه ی جالب عکس وفیلم می گیرم. من عــــــــاشق عکاسی ام.


عصر هم با دوستم رفتیم خرید روز مادر... می خواستم کیف بخرم... همه ی قیمت ها را بالا برده بودن... هیچ چیز به درد بخوری پیدا نکردم... ولی بین بد و بدتر یکی را بالاجبار انتخاب کردم... دوستم خیلی خسته شد و رفت خونشون(اونم نتونست چیزی بخره) و منم خسته و کوفته رفتم که همون کیف را بخرم... با اینکه از ته دلم زیاد راضی به خریدنش نبودم... ولی خوب به قصد خرید رفتم و یه عالمه هم بابتش تخفیف گرفتم... موقع حساب کردنش... چشم افتاد به یه کیف خیلی خوشگل ته کیفها... اصلا تو چشم نبود... منم نمی دونم چه جوری گوشه اش را از دور دیدم... وقتی دستم گرفتم... انقدر ازش خوشم اومد و ذوق کردم که حتی فروشنده هم فهمید بهش گفتم که دیگه نای تخفیف گرفتن ندارم... اگه به همون قیمت کیف قبلی بدی برمی دارم که اونم قبول کرد.


امشب کادوی مامی را بهش دادم... آخه نمی تونستم تا پنج شنبه صبر کنم(عجولم دیگه)... وااااای... تا حالا مامی را انقدر ذوق زده ندیده بودم... خیلی خوشش اومد... سلیقش را خوب می دونم

جالب اینجاست که بابایی هم خیلی خوشش اومد



مرسی دُکی :)

واااااای که من چقدر عاشق مهمونم... مخصوصا وقتی یکی از خاله هام و دختر خاله هام میان خونمون انگار دنیا را بهم دادن... هر کار واجبی داشته باشم می ذارم برا بعد.. حتی اگه اون کار مهم درس باشه... یاد قدیما می افتم که هر روز خونه ی هم بودیم و بگو و بخند راه می انداختیم. الان که دختر خاله ها و پسر خاله ها بزرگ شدن و ازدواج کردن... رفت و آمد هامون خیلی کم شده... نمی دونم چرا. من قدیما را بیشتر دوست داشتم... اون معصومیت کودکانه را که هیچ چی را به دل نمی گرفتیم و عشقمون به با هم بودنامون بود... خیلی بهتر بود. ولی حالا چی... انقدر چشم و هم چشمی ها زیاد شده که... رفت و آمد ها هم همشون با دلهره است.


من یه مدت کلی از معصومیتم دور شدم... قبلنا به همه چی و به همه کس مثبت نگاه می کردم... ولی وارد شدن بعضی افراد به زندگیم... خیلی شوکم کرد و باعث شد یه دوره خودم را گم کنم... هر کاری را که با دلم و با عشق انجام می دادم... سر کوفت می شد و نتیجه برعکس می داد. به همه رفتارام و برخوردام بد بین بودن. این باعث شد که اعتماد به نفسم به صفر برسه... این را کامل در خودم احساس می کردم... هر کاری که می کردم به خودم شک داشتم... و هزار بار برا خودم استخاره می گرفتم که انجام بدم یا نه... هر حرفی می زدم با خودم کلنجار می رفتم که... نکنه با حرفم کسی را ناراحت کرده باشم... احساس می کردم که دیگه برا هیچ کس مهم نیستم... احساس می کردم همه ازم متنفرن... احساس می کردم دارن مسخرم می کنن... در یک کلام خیلی بی جنبه شده بودم... تو این دوران وحشتناک دُکی را هم به شدت اذیت کردم... ولی دُکی پیشم موند و با حرفاش آرومم کرد... دُکی پشتم محکم وایستاد و به هیچ کس اجازه نداد که بیشتر از این ادامه بدن و نابودم کنن... همش امیدوارم می کرد... حرفای خوب خوب می زد و بهم می گفت: "درکت می کنم"

همین برام کافی بود. آخه جوری شده بود که حتی با پدر و مادرم هم مشکل پیدا کرده بودم... همش باهاشون بحثم می شد. احساس می کردم که دیگه دوستم ندارن . تو این مدت دُکی تنها کسی بود که تا آخرش باهام موند و خوب خوبم کرد قربونت برم دُکی... مرسی که بودی و هستی.


همه این حرفا تقریبا مربوط میشه به یک سال پیش... الان خدا را شکر خوب خوبم... چون یاد گرفتم که روی کسایی که دوستم ندارن... خط بکشم... به همین راحتی... حتی اگه من دوستشون داشته باشم. من که به زور نمی تونم وادار به دوست داشتنم کنم.

شاید تو نظر بعضی ها نباید این کار را می کردم... ولی به خدا مجبور بودم... داشتم نابود می شدم. باور می کنید؟

گوجه سبز

خوب امروز سعی کردم درس بخونم و تا حدودی موفق شدم... اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد... مامی اینا عصری رفتن باغ عمو و یه عــــــــــــالمه گوجه سبز آوردن... جای دُکی جونم خالیه که عشق گوجه سبزه... ولی خوب پدر خانومش انقدر هواش را داره که سهمش را جدا کرده


بای بای تا فردا.