محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

نوه ی خاله یا عمو؟

دیروز یه کوچولو برام مفیدتر از روزای قبل بود... یه کم درس خوندم و یه کم وب گردی و عصر هم مامی موهام را درست کرد(همین جور عشقی)... شب هم رفتیم خونه ی عمو و یه عـــــــــــــــــالمه با نوه ی عموم که نوه ی خالم هم میشه... یعنی دختر عموم با پسر خالم ازدواج کرده... یعنی نوه ی یکی از مامان بزرگام با نوه ی اون یکی مامان برزرگم ازدواج کرده(متوجه شدین؟)... بازی کردم و شب انقدر خسته رسیدم خونه که حال آپ کردن نداشتم. (حالا من می گم باهاش بازی کردم فکر نکنین چند سالشه هـــــــا... اون فقط 6 ماهشه... آخه من عاشق نی نی ام)

مامی هم اون ور می ره... این ور میاد... می گه "من نوه می خوام... من حسودی خاله و زن عمو را می کنم..." من و زنداداشی هم روده بر می شیم از خنده. فکر کن زنداداشی باردار بشه... وااااااای... چه دوست داشتنی می شه


دیروز دُکی با دو تا از دوستاش رفته بود پارک ملت و هی از اونجا به من زنگ می زد و می گفت که "جات خالی... کاش تو هم اینجا بودی..." قربون اون دل نازکت برم که انقدر به فکرمه.


امروز شعری را که دُکی برام گفته بود را واسه مامی و بابایی خوندم... کلی ذوق کردن و به، به و چه، چه گفتن... بابایی هم که همیشه طرفدار دامادشه به من گفت..." حالا که دُکی اینجا نیست بهت می گم... انقدر اذیتش نکن.." منم گفتم... پس تو هم مامی را انقدر اذیتش نکن

مامی هم که انگاری از خداش بود گفت..."خوب راست می گه بچه ام... تو چرا فلان وقت فلان کار را برام انجام ندادی؟؟"

بابایی هم گفت" از دست این زبونه تو بچه"

من هم در یک حرکت زیرکانه میدان جنگ را ترک کردم و اومدم اتاقم


همگی جمعه ی خوبی داشته باشید

ورزش صبحگاهی و من و اینترنت

دیروز کلا یادم رفت آپ کنم... جالبه نه؟ خودم که شوکه شدم


دیروز:

صبح مثلا یه کم زود بیدار شدم و خواستم یه کار مفیدی انجام داده باشم... ولی خوب انقدر تو اینترنت این ور اون ور کردم که کل وقتم تلف شد(کاش حداقل بیشتر می خوابیدم) از دیروز شروع کردم و صبح ها یه 10 دقیقه نرمش می کنم(بیشتر نه هــــــــــــا) ولی خوب همین قدرش هم خیلی شارژم می کنه. البته اگه حرکتی به ذهنم برسه زمانش را بیشتر می کنم. شاید یه سی دی نرمش صبح گاهی خریدم و با اون ادامه دادم. خوب... و اما کجا بودیم؟... آهان... دیروز یه کم با درس، خودم را مشغول کردم و یه کم هم با بابایی اینترنت کار کردیم. شب هم با مامی و بابایی یه تکه از صحبت های دکتر انوشه را در مورد زن ها و مرد ها شنیدیم و کلی خندیدیم. پیشنهاد می دم گوش بدین. خیلی باحاله. دُکی برام مِیلش کرده بود. دستش درد نکنه.

شب هم به خاطر شامی که خورده بودم(آب-دوغ-خیار که عاشقشم و مامی به اصرار من درست کرد) زود خوابیدم.


امروز:

صبح باز بیدار شدم و ورزش کردم و اومدم سراغ کامپیوتر که دیدم اینترنت قطعه. جویا شدم، گفتن سراسریه و روتِر مخابرات سوخته چی بگم

یه کم درس خوندم و خبر دستم رسید که سیسکو باز تعطیله. دیگه داره حرصم را در میاره... ولی نه... نباید عصبانی بشم... به خودم قول دادم که یه هفته برا هیچ چی حرص نخورم و عصبانی هم نشم. ولی خوب قول می دم هفته بعدش، جبران کنم

زندگی زیباست... کافیه ما زیبا ببینیم. مگه نه؟ (چه ربطی داشت؟)


من عاشق مهمونی رفتن و مهمون اومدنم... (این هم از مامان و بابا بهم ارث رسیده) قرار بود امروز بریم خونه خاله.. ولی نیستن خونشون اکشال نداره... عوضش می شینم یه کم کارام را جلو می برم.


پی نوشت: رابطم با دُکی عالیه... روزی هزار بار خدا را شکر می کنم. وقتی بهم زنگ می زنه... انگار دنیا را بهم می دن... تقریبا 4 سال از آشناییمون گذشته و من هر روز بیشتر و بیشتر عاشقش می شم

کاش تا آخرش همین جور بمونیم

خدا جون شکرت.

نتیجه ارشد و رفتن دُکی و جشن فارغ التحصیلی

بالاخره جمعه نتیجه درخشان ارشد را تونستم ببینم و از رتبم مشعف بشم.

خوب حقم بود... نخونده بودم... انشاا.. امسال جبران می شه. برام دعا کنید و پیشم باشید.


شنبه:

اصلا جزئیاتش یادم نیست. (خوبه حالا اینجا می نویسمـــــــــــا... وگرنه کل زندگیم فراموشم می شد )

آهان... یادم اومد... اون روز با دُکی یه عالمه حرف های قشنگ زده شد... بعد از ظهر رفتیم دکتر... بد قولی کرده بودن و ما را سر کار گذاشته بودن... عوضش ما هم از حرصمون رفتیم بستنی خوردیم (خوشم میاد که ما هر وقت از چیزی یا کسی حرصمون می گیره... اولین کاری که می کنیم... به فکر شکممون می افتیم)... دُکی هم که انگار از خداش بود... من را مرتب از این کتاب فروشی می کشوند اون یکی و یه عالمه کتاب خرید. منم برا دختر خالم که باردارِ... یه کتاب کودک خریدم.

شب دُکی قرار بود بره تهران... که ییهو... گفت حسش نیست و می خوام یه روز بیشتر بمونم پیشت... منم این جوری شدم.


دیروز:

صبح رفتم دانشگاه تا 7 عصر... بیچاره دُکی تهنا مونده بود خونه... عصر اومدم و یه کم باهم صحبت کردیم و دُکی هم اون شعری را که برام گفته بود و در نبود من کاملترش کرده بود را برام خوند. انصافا عالی نوشته... تکمیل که شد... می ذارم اینجا.

بعدش هم یه عالمه حرفایی بینمون رد و بدل شد که باید زده می شد و خیلی به نتیجه های خوبی رسیدیم... فقط خدا بهمون قوت بده که بهشون عمل کنیم.

اصلا دوست نداشتم دُکی بره... ولی خوب باید می رفت... شب بردیمش ترمینال و رفت بسوی تهران.(خیلی خودش را خسته می کنه... از وقتی بیدار می شه... پشت کامپیوتر تا شب... به استراحت نیاز داره... این رو خودش هم می دونه و  منم بهش گفتم... ولی خوب خیلی درگیره و نمی تونه برا خودش وقت بذاره... بهم قول داده که بیشتر به فکر خودش باشه... بایدم عمل کنه... اینجا هم نوشتم که یهو یادش نره که بهم قول داده... مدرک خوبیه... نــــــــــــه؟؟)


امروز:

از صبح کلاس داشتم تا 6 عصر... خیلی خسته رسیدم خونه و شام خوردم و 1 ساعت خوابیدم. امروز جای دُکی خیلی خالی بود. تو این 10 روز بهش عادت کرده بودم. از دانشگاه که رسیدم خونه... وقتی اتاقم را خالی و خلوت دیدم... یه جورایی دلم گرفت. ولی خوب اشکال نداره... زودی می یاد دیگه... مگه نه دُکی؟ تازه جشن فارغ التحصیلی هم پیشمی... مگه نه؟


تازگی ها دانشگاه خیلی حال می ده... امروز با بچه ها برای جشن فارغ التحصیلی برنامه ریزی می کردیم... یعضی از همکلاسی ها عاشق ساز مخالف زدنند... از همون ترم اول تا حالا. امروز کشف کردم که باعث و بانی همه ی ناهماهنگی های کلاسمون  فقط یکی از بچه هاست... اگه زودتر از این ها برای هماهنگی اقدام می کردیم... شاید بهتر می بود.


امروز تقریبا می شه گفت که آخرین کلاس دوران لیسانسمون برگزار شد... نــــــــــه... دوست دارم دانشگاه را... نمی خوام تموم شه... حتی حاضرم با این بچه های ساز مخالف زن... باز سر یه کلاس بشینم.... من حوصلم سر می ره خونه... من از شش سالگیم عادت داشتم که اول مهر برم مدرسه یا دانشگاه... ارشدم که نشد قبول شیم... امسال مهر ماه چطور میشه؟... حالا من باید گریه کنم آیا؟؟؟


پی نوشت: الیا... تو گاهی یه جوری رفتار می کنی که اگه خدایی نکرده یه روزی پات را از دست بدی... از همه چیز نا امید می شی... حتی از بودنت. خدات را شکر کن که همه چیزی که باید می بود... هست... فقط کافیه لذتش را ببری و به فکر چیزا و کسایی باشی که داری. تو همیشه باید امید داشته باشی... حتی در اوج نا امیدی(چه چیزی گفتم)


(نشد... نتونستم منظورم را اون جور که باید برسونم)