محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

دی وی دی کارتون

دیروز هم فقط به درس خوندن گذشت... ولی خوب بازده ام زیاد خوب نبود... آخه برای انجام یکی از پروژه هام خیلی تلاش کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم.


دُکی دیروز 9 تا دی وی دی کارتون با خرید الکترونیکی، خریده بود.... وقتی بهش گفتم آخه این کارتون هارو می خوای چی کـــــــــار؟.... در کمال ناباوری بهم گفت می خوام واسه بچمون نگه دارم... با شنیدن این حرف این جوری شدم... چی داری می گی؟..10 تومن دادی کارتون خریدی که واسه بچمون نگه دارییییییییییییییییییییی؟.. واقعا این حرفش دیگه آخرش بود... چی می تونستم بگم


شب هوا عالی بود...  با ماشین رفتیم یه دوری زدیم... دُکی داشت یه کم با سرعت می رفت... شیشه های ماشینم که پایین بود... خیلی کیف می داد... دُکی بهم گفت فکر کن سوار جت اسکی شدی... هر چقدر دوست داری داد بزن... منم از خدا خواسته یک عالمه داد زدم و کیف کردم بسیار


کاش امروز یکشنبه بود...

امروز بالاخره با یک عـــــــــالمه تلاش تونستم یکی از پروژه هام را به یه جاهایی برسونم(همین نیم ساعت پیش)... البته کامل کامل نیست هنوز...


من باز روزهایی هفته را قاطی کرده بودم و با کمال آرامش فکر می کردم امروز یکشنبه است... هنوز هم باورم نمیشه که دوشنبه باشه(کم منده بود با دُکی سر این موضوع دعوامون بشه... آخه گیر داده بودم که یکشنبه است امروز)...روزها همچنان داره می گذره و امتحانا نزدیک می شه و من هنوز کاری نکردم و دست بر روی دست نشستم... البته درگیر پروژه هامم... خداااااااااااا جونم کمک...


امروز یک عالمه با دُکی متکا بازی کردیم... جاتون خالی که خیلی حال داد...

دیروز هم من تو اتاق پشت کامی نشسته بودم و درِ ورودی اتاق تو دیدم نبود... نگو دُکی چهار دست و پا اومده بود اتاق و من حواسم نبود... که یهو دیدم سرش را از پشت کامی آورد بالا و منو ترسوند... از ترس زهر ترک شدم عجب شوخی بودااااااا...

ولی خوشم میاد از شوخی هاش... همش در این فکریم که چطور حریف مقابل را بیشتر بترسونیم و ضربه ی بیشتری بهش وارد کنیم (عجب زندگی با محبت و عشقولانه ای)


زندگی همینه دیگه... باید به این جور چیزا و با این جور چیزا خوش بود... مگه نه؟

خدا جونم ممنون

پروژه نگهداری داده

دیروز از صبح نشسته بودم سر پروژه نگهداری داده... خیلی کند پیش می رفت... اعصابم بد جور ریخته بود به هم... آخه سر چیزای الکی یک ساعت گیر می کردم و وقتم تلف می شد.


مامی برا روزای قبلمون ناهار آماده کرده بود.. ولی برا دیروز ناهار نداشتیم... خواستیم هنری به نمایش بذاریم و ناهار درست کنیم... چشمتون روز بد نبینه... غذا انقدر شور شده بود که اصلا نمی شد خورد ... خیلی ناراحت شدم... بیچاره دُکی هم چیزی نمی گفتا... ولی من خیلی ناراحت بودم... آخه چرا باید انقدر بی فکری می کردم... به هر حال یه جوری شکممون را پر کردیم و هر دومون نشستیم پشت کامپیوترامون... عصری مامی اینا اومدن... من هنوز هم پروژم به جایی نرسیده بود... تا ساعت 10 شب کار کردم که ییهو مامی گفت... بابا چه خبرتونه هر کدوم نشستین تو یه اتاق دارین با کامی ور می رین... پاشین برین بیرون یه هوایی بخورین... هر دومون یه لحظه فکر کردیم چه ایده ی خوبی... چرا به ذهن خودمون نرسیده بود... بدو بدو حاضر شدیم و هر کدوم یک عدد دلستر(که من عاشقشم) و یک بیسکوییت تُرد(که دُکی عاشقشه) در دست رفتیم پارک... هوا عـــــــــــــالی بود... یه کم با دستگاهای ورزشی پارک ور رفتیم... یه کم حرف زدیم و کلی خندیدیم و اومدیم خونه... به من یکی که خیلی چسبید


(تو رو خدا از اینکه اسم خوراکی ها را تو پست هام می نویسم ناراحت نشیداااا... یهو دلتون نخواد... من فقط دوست دارم خاطراتم با جزییات ثبت بشه... همین... )

دل نوشته

زیاد سر خوش نیستم... کارام خیلی عقب افتاده و من همچنان نشستم


عصر با دُکی یه کوچولو بحثمون شد و باز با پیش قدمی من مشکل حل شد


مامی اینا رفتن شهرستان و من و دُکی هم داریم زندگی متاهلی چند روزه را تجربه می کنیم... گاهی خیلی سختم میاد و گاهی هم همه چی آروم و بر وفق مراد پیش میره... هنوزم تصور زندگی دور از مامی و بابا برام سخته... برا اونا هم سخته... سر چند راهی گیر کردم... اینکه ایران بمونیم یا نه... اینکه تهران باشیم یا اینجا... اینکه خونه بخریم یا نه... اینکه جهیزیه بخرم یا نه... خدااااااااااا... من همیشه وقتی یه عالمه کار واسه انجام دادن دارم... این فکرای چرت میاد سراغم


نه... اجازه نمی دم که این فکرای الکی بر من تسلط پیدا کنن... همه چی سر موقع حل می شه... زمان همه چی را حل می کنه... مگه نه؟


گاهی این عذاب وجدان لعنتی میاد سراغم... نمی دونم چرا نمی تونم منم مثل بقیه بی خیال باشم و اصلا دورو برم واسم مهم نباشن... حتی ناراحتی کسایی که در حد مرگ اذیتم کردن هم برام عذابه... دوست دارم همیشه بخندن... همیشه شاد باشن... این را از ته ته دلم می گم...

کسی هست صدام را بشنوه؟


مرسی دُکی که باز هم مثل همیشه پیشم هستی و به خاطر بچه بازی هام اخم نمی کنی

روز زن

دیروز صبح رفتم دنبال دُکی که از ترمینال بیارمش... هوا عـــــــــالی بود... اومدیم خونه... من رفتم صبحانه را حاضر کنم که دیدم دُکی جونم یه کادو در دستش اومد آشپزخونه (مامی و مامی بزرگم هم بودن) بَــــــــــــــله... همون چیزی بود که عاشقش بودم... یه ست عطر She. رنگ سبزش با اسپره و کرم. این جور شدم از خوشحالی. وااااااااای... من عاشق بوی این عطرم... خیلی شیرینه. همونی بود که دوست داشتم.

از دُکی تشکر کردم و مشغول چیدن سفره صبحانه شدم.


وااااااااااای... می دونین چی شد؟... اون عطر پیش کادوم بود... اصلا باور نمی کردم که یه کادوی دیگه هم در پیشه... دیدم دُکی با یه کیف دستی بزرگ اومد آشپزخونه... هر چقدر سعی کردم از دستش بگیرم... ازم دورش می کرد... از من اصرار بود و از دُکی امتناع... بعدش چشم افتاد به مارک روی کیف دستی... وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای... خودش بود... Adidas باورم نمی شد... فقط یادمه که کیف دستی را از دستش قاپیدم و با چه ولعی شروع به باز کردش کردم... رو کفشا پر شکلات بود(البته من شکلات ها را بعدا دیدم... آخه کفشا بد جور چشمم را گرفته بودن)... یه جفت کفش سفــــــــــــــــید خوشگل... همونی بود که همون دیروزش با دوستم در موردش صحبت می کردم... اصلا باورم نمی شد... آخه فکر نمی کردم دُکی این ریسک را بکنه و یه کفش به اون گرونی را برام بخره... آخه اگه اندازم نمی شد چی کار می کرد؟... ولی دُکی خیلی محتاط تر از من بود... سایز پای من و خالم یکیه(این را نمی دونم از کجا فهمیده بود)... از خالم خواسته بود که کفشا را بپوشه...بعد که دیده بود یه سایز بزرگه... عوضشون کرده بود


واااااای.... خیلی خوشگلن... قرار با هم بریم برام یه کیف سفید هم بخریم... این جوری دیگه خوشگلیش چندین برابر می شه

مرســـــــــــــــــــــــــــــی دُکی. مرسی از بابت این که همیشه بهترینها را برام خریدی... خیلی به سلیقم دقت می دی که بدونی از چیا خوشم میاد... مرسی از بابت همه چــــــــــــــی


دیشب مهمونی هم خوب برگزار شد... این پسر داییم که آخر خنده است... انقدر شادمون کرد که من از خنده دل درد گرفته بودم... خیلی جوکه انصافا.


کارام خیلی عقب افتاده... خالم اینا که امروز صبح رفتن (آخ... یادم رفت بگم که خالم از هند واسه دُکی یه بولیز خوشگل سوغاتی آورده... دستش خیلی خیلی درد نکنه که خیلی نازه)... برا ناهار هم مهمون داریم... عموم اینا میان...  اون مامی بزرگم هم با خالم اینا رفت... الان اون یکی مامی بزرگم اومده.

خدا به داد کارام و پروژه هام و پایان نامم و درسام برســــــــــــــــه.


همتون خوش باشین.