محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

حس بعد امتحان

یه امتحان دیگه هم پرید


وااااااای که حس بعد امتحان خیلی خوبه... الان ریلکس نشستم و دارم واسه خودم حال می کنم... همین که برنامم دست خودمه عـــــــــــــــالیه


امروز با بچه ها تو دانشگاه یه کم در مورد جشن فارغ التحصیلی و ایده هامون حرف زدیم... انشاا.. که همه چیز خوب برگزار بشه... دُکی هم هست و دوست دارم بهش یه عالمه خوش بگذره.


بــــــــــــــعد... چی بنویسم دیگه... 


آهان...

دُکی امروز خیلی خسته است و به خاطر کارای پروپزالش رفته بود کرج... بعد از ظهر هم کلاس داشت... خیلی خسته می شه و من کنارش نیستم که حداقل به ناهار و شامش برسم(نه که آخر آشپزیم)


بابا داره بازنشست می شه و سال های آخر مدیریتش را تو یکی از روستاهای اطراف شهرمون می گذرونه... امروز می گفت که یکی از شاگردای پسر اول دبیرستانی... عاشق دختر اول راهنمایی شده و قراره باهاش عروسی کنه... جالبه نه؟

آره... شاید برای خنده ی چند لحظه ای جالب باشه... ولی خدااااااااااا... ما کجا داریم زندگی می کنیــــــــــــــــم؟ آیا این انصافه؟


امتحان بعدیم شنبه است یه امتحان دیگه هم چهارشنه هفته بعدش

امروز و دیروز

دیروز:

صبح انقلاب خوندم و قرار بود ظهر برم کلاس سیسکو... واااااااااای خدا... یک دلدردی گرفته بودم که نگو... با این همه تصمیم گرفتم برم... حاضر شدم و همین که می خواستم از خونه برم بیرون...  احساس کردم که دارم می افتم... با 3 تا قرص و یک آمپول... هنوز وضعیتم این بود... منصرف شدم و به زور تونستم درد را فراموش کنم و بخوابم.

دُکی دیروز نتیجه آزمایشش را گرفت... همه چیز نرماله... خدایا شکرت.

عصری هم دُکی مشغول فوتبال دیدن بود و منم انقلاب می خوندم... شب هم دُکی رفت تهران و من باز تنها شدم.


امروز:

صبح رفتم امتحان انقلاب... بدک نبود... بعد امتحان هم با دوستان پروژه کار کردیم و تو اون گرما برا ناهار برگشتیم خونه که از خستگی رو تخت ولو شدم. الانم داشتم یه کم به کامی می رسیدم... بد جور به هم ریخته و من فرصت عوض کردن ویندوز را ندارم...


فردا امتحان مدیریت نگهداری داده دارم که هنوز نخوندم... انگار هنوزم خستم... یه جورایی ام

فوتبال و دُکی و ترسوندن

انقدر خستم که حوصله آپ نداشتم... اومدم کامی را خاموش کنم که گفتم یه چند خطی بنویسم و برم بخوابم...

امروز درس خوندنم بدک نبود... ولی این درس انقلاب خیلی خستم کرد... 200 صفحه... هنوزم یک عالمش مونده


الان مامی و بابا خوابیدن و دُکی هم داره فوتبال می بینه... طفلی خیلی دوست داشت منم باهاش همراهی کنم... ولی خوب نیمه اولش مجبور بودم یه کم درس بخونم ولی نیمه دوم اومدم که باهم فوتبال ببینیم... ولی تا یک ربع نشده... دیدم اصلا نا ندارم و بد جور خوابم میاد... دُکی هم بهم پیشنهاد داد که برم بخوابم... مرسی عزیزم که انقدر درکم می کنی


دُکی امروز باز هم منو ترسوند و جالبه که این کار به یکی از سرگرمی هاش تبدیل شده(خوشم میاد از این کاراش) منه بیچاره هم همش نگرانم و دلهره دارم که الانه دُکی از پشت سرم ظاهر میشه


دیگه اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه صاحبخونه همسایه بالاییمون که مستاجرن، پلیس آورده بود و وسایل مستاجرش را ریخته بود بیرون... که اینم جریانی داره واسه خودش



وبلاگ خودمونی

امروز صبح دُکی رفت آزمایش داد... خدا کنه که چیزیش نباشه...


امروز نمی دونستم کدوم درسم را اول بخونم... همه درسام رو هم تلنبار شده.. یه جورایی استرس داشتم... یک شنبه امتحانا شروع می شه... از طرفی هم به خاطر اینکه دارم آخرین امتحانای دوره لیسانس را می دم، دلم می گیره...


امشب پیتزا درست کرده بودیم... خیلی خوردم... الانم دل درد گرفتم


هیچ چی به ذهنم نمی رسه که بنویسم... با لپ تاپ دُکی دارم پست می ذارم و دُکی هم اون ور مشغول درس خوندنه...


الان مامی داره فیلم عشق ممنوع را می بینه... دیدن این فیلم بد جور اعصابم را خورد می کنه... پس ترجیح می دم نبینمش


خوب هر کسی با یک انگیزه ای وبلاگ درست می کنه و منم انگیزم از این وبلاگ فقط و فقط ثبت تفکرات ذهنیمه و هر چی به ذهنم می رسه بدون کوچکترین تردیدی می نویسم... پس اگه زیادی خودمونیه به بزرگی خودتون ببخشین


آرین و پا درد دُکی

امروز صبح مشغول درس خوندن بودم که یه یهو خالم زنگ زد که داره با نوه ی زلزله اش میاد خونمون... وااااااااای... تو این هیری بیری حالا بیا و آرین را یه جا بنشونش... خوشبختانه با خودش یه عالمه بساط سی دی و دسته بازی آورده بود... یکی از بازی هاش را تو کامی نصب کردم و نشوندم پشتش یه ساعتی با اون مشغول شد... خسته شد و گفت من بازی دیگه می خوام.... واااااااای... حالا بیا و یه بازی دیگه نصب کن... نصب کردم... به زور بهم می گفت تو هم باید بازی کنی... بابا آرین... ولم کن... درس دارم... ول کن نبود که نبود... حالا بماند که بعد رفتنش وسایل شکسته شده بسیاری در اتاق ها و حال و آشپزخانه و حتی حمام کشف شد...


صبح حالم زیاد خوب نبود... انگار سرما خورده بودم... حوصله کلاس سیسکو رو هم تو اون گرما نداشتم... ترسیدم بدتر بشم... پس کنسلش کردم تابعد از ظهر کار خاصی نتونستم انجام بدم... یک ساعت هم با دوستم پای تلفن غیبت کردیم و بسیار کیف کردیم


نازی دُکی... امروز بد جور پاش درد می کرد... پماد هم تاثیر گذار نبود... به اصرار من رفت دکتر تا یه  چک آپ براش بنویسه... آخه خیلی تحرکش کمه و یه عالمه اضافه وزن داره... من خیلی نگران سلامتیش ام... همش پشت لپ تاپ و اصلا به فکر خودش نیست... اگه این جوری پیش بره...