محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

آرامش

دُکی جون... همیشه صحبت کردن باهات بهم آرامش داده... ببخشید که از کلاس کشیدمت بیرون و باهات درد و دل کردم... باور کن که باید باهات حرف می زدم... حالم خیلی بد بود... الان تـــــــــــــــــوپ توپم مرسی که با آرامش به حرفام گوش می دی و همون چیزی را بهم می گی که دوست دارم بشنوم... ممنون که انقدر خوب منو شناختی که خیلی خوب درکم می کنی و آرومم می کنی.

مرسی که هستی

تولد الین

دو روزه که ننوشتم... انقدر سرم شلوغ بود که فقط تونستم بیام و نظرات دوستان را تایید کنم. حتی فرصت نداشتم برا نظراتشون جواب بنویسم... جبران می کنم... بهتون قول می دم اگه این دفعه کامنت بذارین... دوبار جواب بنویسم براتون


خوب... و اما پنجشنبه:

رفتم المپیاد و جاتون خالی... خیلی خوش گذشت... بر خلاف چیزی که من فکر می کردم اصلا جلسه امتحانی جدی نبود و هر کی تو کار خودش بود و اینجانب با تمام افتخار در هر آزمون 1 ساعت وقت اضافه نصیبم شد و زودتر تموم کردم ساعت 3 امتحان تموم شد و رفتم سراغ مشاوری که رو درش نوشته بود"ساعت کاری هر روز 7-4"... تا 4 عکس الین جــــــــــون را ظاهر کردم و تا ساعت 5 منتظر مشاور بودم که تقریبا در طی این مدت تبدیل شده بودم به یکی از دلقک های فعال اون قسمت از خیابون که این آقا پسرای محترم فکر می کردن علافم که بیکار یه گوشه از خیابون وا ایستادم. دیدم که خبری از این مشاوره نمی شه... گفتم بریم یه صفایی به این شکممون بدیم که خیلی گرسنه بودم... ولی خوب جای دُکی خیلـــــــــــــــی خالی بود. (دُکی جون... ببخشید که تهنایی رفتم سوپ و سیب زمینی خوردم... خوب گرسنم بود... اصلا هم نچسبید... آخه کی تنهایی می ره فست فـــــــــود؟)... خلاصه... باز منتظر شدیم... ولی خبری از این موسسه مشاوره نشد که نشد... رفتم کلاس زبان و بعدشم با مامی رفتیم خونه خاله که خونشون را تزیین کنیم برا تولد... شبشم که فقط تونستم عکس الین را قاب کنم و کادوش کنم. بعدشم جنازم افتاد رو تختم و خوابیدم.


جمعه:

باز ساعت 6 بیدار شدم(فک کــــــــــــن...روز جمعه... ساعت 6... )... باز المپیاد رفتن و باز وقت اضافه آوردن و رفتن خونه خاله و بهشون تو کارا کمک کردن و برگشتن خونه و حاضر شدن و باز رفتن خونه خاله و دینگ دینگ کردن و پایکوبی کردن و حرکات مبتذل در آوردن و کادو ها را باز کردن و همه با دیدن کادوی من(که گفته بودم آخر از همه باز کنن) این جوری  شدن(مخصوصا مامی الین که چنان از خوشحالی بوسم کرد که نصف لُپم رفت)  و همه برام به، به و چه، چه گفتن و هر کی برام یه سفارش نوشتن(که یکی عکس عروسی نداشت... غصه می خورد که عکسای عروسی منم درست کن... اون یکی بچش تازه بدنیا اومده بود و می گفت من تا تولد بچم نمی تونم صبر کنم که براش به عنوان کادو درست کنی... من همین الان می خوام... حالا اینا به کنار... یکیشون اصلا به عکس راضی نبود... می دونی چی ازم می خواست؟؟؟؟... به من باید فوتوشاپ یاد بدی... خودشم تو همین روزا...  که دهن من این جوری شد) و من هم کم نیاوردم و لیست پروژه های دانشگاهم را جلوشون لیست کردم که به خدا و به قران قسم که الان نمی تونم که دیدم اخم های همه رفتن تو هم... همون جا تو دلم به خودم بد و بیراه گفتم که" آخه الیا جان بیکار بودی... خوب تو هم مثل بقیه یه عروسک می خریدی... دیگه انقدر هم تو رودربایستی نمی موندی و اخم و تخم های فامیل هم نثارت نمی شد" 

خلاصــــــه... به زور خودم را از بین در خواست هاشون خلاص کردم و اومدیم خونه و جنازم رو تخت بود.


امروز:

فعلا هیچ اتفاقی نیفتاده باید برم سیسکو ... همین.

تصمیم

وقتی یکی بهم می گه "خودت باید تصمیم بگیری... دیگه بزرگ شدی... ما هر چی هم بهت بگیم نباید گوش کنی... زندگی خودته" و از این حرفا... بدم میاد... دوست دارم پیشم باشن... دوست دارم مثل قدیما با هم بشینیم و تصمیم بگیریم... نمی دونم... شاید هنوز به اندازه کافی بزرگ نشدم... این حسم باعث می شه که نگران زندگی مشترکمون باشم... دوست دارم مامان و بابا تا آخر عمر با من باشن و بهم کمک کنند... می دونم این فکر خیلی خیلی اشتباهیه... ولی خوب فکر دیگه.. چه کنم که همیشه با منه و من را تبدیل کرده به یک الیای نق نقو و لوس.


نه... من باید بزرگ شم... باید یاد بگیرم که روی پای خودم بایستم... همش احساس می کنم بعد تصمیمی که گرفتم پشیمون خواهم شد... ولی نتیجه اش هر چی که باشه... من تصمیم خودم را گرفتم... من به افرادی که هیچ ارزشی براشون ندارم اجازه نخواهم داد که برام مهم باشن و به خاطرشون یه دغدغه فکری درست کنم.

من فقط و فقط باید به زندگی با دُکی فکر کنم و اینکه چه طور می تونم هر روز رابطمون را بهتر کنم.

خدایــــــــــــــــــــا... به امید تو شروع می کنم. هیچ وقت این بنده ی نق نقو تو تنها نذار.


برم دیگه... المپیادم دیر شد.


پی نوشت:

دوست داشتم بیام بنویسم که حسم ثبت بشه... آخه بعدا لازمش دارم.

میرزا دُکی

امروز صبح در همت زود بیدار شدن بودم که یه نموره موفق شدم... درس های سیسکو را خوندم و باز اومدم تو نت... بعدشم دیوارهای اتاقم را دستمال کشیدم که برا جشنم آماده باشه... (هفته ی بعد یه عـــــــــــالمه کار دارم... از الان استرس دارم... خدا کنه همه چی سر جاش باشه)... عکسای الین را هم ظاهر کردیم... من که ندیدم... ولی مامانش می گفت قشنگ شده.


فردا هم مثلا المپیاد دارم... نمی دونم چرا من را انتخاب کردن... اگه برا کنکور می خوندم... حداقل شاید یه چیزایی می تونستم بنویسم..."توجه توجه... فردا توسط اینجانب آبروی دانشگاه خواهد رفت"

جمعه هم که تولد الین و من باز المپیاد دارم... بدم میاد با عجله آماده شم برم مهمونی... کاش می شد نرم المپیاد (الویت بندی را حال می کنید)


امروز دکی یه غذای ابتکاری درست کرده... عاشق ابداع غذاست... با هم تصمیم گرفتیم اسمش را بذاریم..."میرزا دُکی"(ورژن جدید میرزا قاسمی)... خوبه نه؟... من که عاشق دستپختای دکی ام... واقعا عالی درست می کنه. بهم قول داده بیاد اینجا... واسه منم درست کنه.


حس خودم:

امروز زیاد سر حال نبودم... یه کوچولو استرس دارم... نمی دونم برا چی... هم برا جوابای کنکور... هم المپیاد فردا... هم جشن هفته بعد... ولی زیاد مهم نیست... سعی می کنم آرامش داشته باشم... خدا کنه جوابا تا 17 نیاد... درسته مطمئنم که قبول نمی شم... ولی خوب باز یه ذره ناراحتی داره دیگه. توکل بر خدا


بحث ساختگی

واااااای...  الان یه عالمه نوشته بودم... پرید... نمی دونم چی شد...


الان با دُکی یه بحث جانانه کردیم... جاتون خالی... خیلی دلم برا بحث تنگ شده بود... دلم یه جورایی دعوا می خواست... ولی خوب با تمام تلاش های من.. دُکی کاملا مقاومت می کرد و هی می گفت"ببخشید... قول می دم جبران کنم"... ولی خوب من ول کن نبودم که نبودم... انقدر ادامه دادم که آخرش یه دعوای جانانه شد و الانم مثلا قهریم


خوب چیکار کنم... رابطمون خیلی تکراری شده بود... خواستم یه تنوعی بهش بدم... که موفقم شدم... آخه دلم یه منت کشی اساسی می خواست... حالا فرقی نمی کرد...چه از طرف من... چه از طرف دُکی (این دفعه که تقصیر خودم بوده... پس نوبت منه)


امروز دُکی خیلی خسته بود... از صبح بیرون بود و عصر هم کلاس داشت... تازه کلاسش تموم شده بود که من حالش را گرفتم... نـــــــــــازی... دلم واسش سوخت... برم بهش بزنگم... عذاب وجدان کشت منو... تا جایی که یادم میاد... تا حالا دعواه و قهرامون بیشتر از 2 ساعت طول نکشیده


(همین الان دُکی زنگ زد... فکر کنم برا منت کشیه... آخ جـــــــــــون... منت کشـــــــــــــــــــــی مثل اینکه این دفعه هم دکی پیش قدم شد)


امروز صبح عکسای الین را تموم کردم و اتاقم را مرتب کردم... عصر هم زنگیدم به دوستام که برا جشن فارغ التحصیلی دعوتشون کنم... وقتی سرم را بلند کردم دیدم 2 ساعته که تلفون دستمه... خوب چیکار کنم...دوستای دبیرستانم بودن و دلم براشون تنگیده بود... خوب می دونم که پر حرفی کردم


تا فردا