محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

حرفی زده شد که نباید زده می شد

من دوباره تنبلی کردم و دیروز ننوشتم... آخه گناه دارم... خیلی خسته بودم دیشب... ترجیح دادم وبلاگ یکی از دوستان صمیمیم که تازه آدرسش را بهم داده (داده که چه عرض کنم... به زور گرفتم ازش) را بخونم و براش کامنت بذارم. پس نتیجه می گیریم که فرصت آپ نداشتم وبلاگش جالب بود و براش از همینجا آرزوی خوشبختی و رسیدن به آقاشون(به قول خودش) را می کنم.


دیروز:

صبح که بیدار شدم حالم خیلی بد بود و نمی خواستم برم دانشگاه... ولی خوب همون عذاب وجدانه و پاستوریزه بودن کار خودش را کرد و روانه دانشگاه شدیم و اول صبحی با سخنرانی های ارزنده استاد گرامی انقلاب، حالمان خیلی بهتر شد

اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد... شایدم افتاده و من یادم رفته... آخه حافظه من معمولا بیشتر از 12 ساعت نگه نمی داره..جز اینکه استادمون بهم گیر داده بود که باید به نامزدت بگی بیاد پیش من که چند نکته را باید در مورد زندگی با تو بهش متذکر بشم و اینکه بهم گیر داده که آش ببرم دانشگاه... جالبه نه؟


امروز:

امروز فکر کنم اولین روزی بود که همه دخترای کلاسمون با هم سر کلاس حاضر بودن... جاتون خالی یه عالمه عکس گرفتیم... آخه ترم آخریم و مطمئنم دلم برا دانشگاه یه ذره می شه.


حس خودم:

این روزا خیلی شارژم... نمی دونم چم شده... ولی اصلا خسته نمی شم... فکر کنم همون بیزی بودن کار خودش را کرده آخه خیلی سرم شلوغه ولی دریغ از یک ذره تلاش مضاعف. خدا همیشه شارژم نگه داره


امروز تو اتوبوس موقع برگشتن... حرفی را به دوستم زدم که نباید می زدم... نمی خوام بگم احساس شرمندگی کنم... نه... من به بودنشون افتخار می کنم... من راهشون را تایید نمی کنم... ولی هر کس عقیده ای داره... ولی به هر حال شاید حرفی گفته شد که نباید گفته می شد... حرفی که تا حالا هیچ یک از دوستای راهنماییم یا دبیرستانم ازش خبر نداشتن. به هر حال گفته شد


دُکی جونم خیلی دلتنگی می کنه و من بیشتر از اون... خیلی خیلی خودش را خسته می کنه... در حدی که حتی فرصت نداره به وبلاگم هم سر بزنه(که این گاهی اوقات من را به شدت ناراحت می کنه... ولی خوب حق می دم بهش)... گاهی اوقات در مقابلش احساس عذاب وجدان می کنم... خیلی در تلاشه که بهترین ها را برام فراهم کنه... خیلی انگیزه داره و من بهش افتخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــار می کنم.

دُکی... مرسی که هستی

سرگرمی های الکی

انقدر کار دارم واسه انجام دادن که یه جورایی دوست دارم با چیزای دیگه سرم را گرم کنم. دیدین آدم بعضی وقتا اون کار اصلی رو ول می کنه و سرش را با چیزای الکی گرم می کنه که مثلا عذاب وجدان نگیره؟... منم الان اون جوریم ... ولی این جوری بودنم واسه خودش یه عالمی داره هااا... با همین سرگرمی های الکی که واسه خودم درست کردم خیلی چیز میز یاد گرفتم. دیروز بد جوری به سرم زده بود که هک کردن یاد بگیرم و از صبح تو نت داشتم دنبال مطلب می گشتم... آی حال داد. یه سایتی هم الکی یه ساعت وقتم را گرفت و آخر سر پسوردی که پیدا شد کلا غلط بود(آخه آی دی خودم را داده بودم برا هک).... خلاصه دیگه...

امروز ظهر باز کلاس سیسکو دارم... دیگه بسه وب گردی... فعلا بای... برم یه کوچولو(زیاد نه هااا) درس بخونم.


پی نوشت:

اونایی که میان به وبلاگم سر می زنن... حداقل یه ردی از خودتون بزارین... من به نظرات شما احتیاج دارم... تشویقم کنید دیگههههههه... هم اکنون نیازمند یاری نظرات سبز شما هستیم

من و جمعه دلگیر

امروز روز عجیبی بود برام. هوا خیلی دلگیر بود و منم دلم گرفته بود. پریسا از دیشب خونمون بود. صبح که بیدار شد تصمیم گرفت کلاس جبرانی زبانش را نره... بدون هیچ دلیلی... برام جالب بود... تا حالا یادم نمیاد این جوری کلاس پیچونده باشم... بدون بهانه... شایدم تا حالا اشتباه کردم. شاید بدون دلیل برا خودم خوشی درست نکردم... ولی خوب آیا در این جور شرایط با پیچوندن کلاس احساس خوبی بهم دست می ده؟ ... عمرا... من با دلیل کلاس را که تعطیل می کنم عذاب وجدان می گیرم... چه برسه... خودمونیم هــــــــــــــــــــــا... منم عجب آدمی ام... دیگه خیلی پاستوریزم... اَه، اَه... بدم اومد از خودم.


بعد از ظهر با پریسا رفتیم بازار که چند تا خرید لوازم آرایشی داشتم... ولی جز لاک هیچی نخریدم. تو راه برگشت تنها بودم... این روزا خیلی رانندگی بهم حال می ده... دوست دارم... ولی حیف که ماشینمون ضبطش سی دی خور نیست... و الا معرکه می شد... تو راه داشتم به روزایی که با دُکی دوست بودم فکر می کردم... به راه ها، به کوچه ها و به خیابون هایی که اون موقع ها پیاده طی می شد بدون هیچ خستگی... چقدر استک می خوردیم و من الکی در مقابل کاراگاه بازی های مامی بهش می گفتم بیرون هیچی نخوردم


همین طور که تو راه به اون روزا فکر می کردم... یه لحظه حال کردم که ماشین را بزنم کنار و به دُکی بزنگم و بهش بگم که چقدر بودنش برام ارزش داره. ولی خوب یه ضد حال اساسی خوردم

هر چند بار که زنگیدم جواب نداد که نداد... نگو تو راه قزوین-تهران(بعد تدریس) خوابش برده... قربونش برم که انقدر خودش را خسته می کنه.


خیلی دلم براش تنگیده... امروز 17،18 روزی می شه که ندیدمش


روزمره

امشب مهمون داریم. 2 تا عموهام میان خونمون. خیلی وقته که مثل قدیم قدیما دور هم جمع نشدیم. چقدر حال می کردیم اون موقع ها. ولی خوب من اکثرا تهنا بودم. چون دختر همسن با من نبود. مریم و سولماز هم که همش می رفتن تو یه اتاق... پچ پچ می کردند. خوب حق هم داشتن... منم الان وقتی با یه دختر همسن خودم صحبت می کنم... دوست ندارم یه بچه بینمون باشه. اون موقع ها منم همش با اِسی و سینا بودم. 

یادش به خیر... چه روزایی بود. 


از صبح پشت لپ تاپم و دارم باهاش ور می رم. عکسای الین را یکم درست کردم... بد نشد ولی زیاد به دلم نمیشینه. آخه فوتوشاپ را کامل بلد نیستم و اون جوری که دلم می خواد نمیشه.


داشتم با دُکی صحبت می کردم... بیچاره باز غذاش را سوزونده... دلم براش می سوزه... کاش پیشش بودم و براش غذا آماده می کردم.


الانم می رم ناهار بخورم.


پی نوشت:

دوست دارم وبلاگم را با حرفایی که همون لحظه به ذهنم می رسه پر کنم... به خاطر همین شاید گاهی هیچ ارتباطی بین حرفام پیدا نکنید... پس زیاد روشون فکر نکنید

دُکی

خیلی وقته که منتظر بودم آدرس وبلاگم را بهت بدم. دوست دارم اینجا جایی باشه برا حرفای من و تو. درسته که تو ترجیح می دی حرفای دلت را واسه خودت نگه داری(زیاد مثل من اهل های کوی نیستی)... ولی خوب اینجا خونه ی من و تو. دوست دارم حرفات را بگی، چون می خوام لحظه لحظه های زندگی مشترکمون ثبت بشه.

امیدوارم انقدر توش احساس راحتی بکنی که اینجا بودن و حرفای دل من را خوندن و حرفای دلت را نوشتن بهت آرامش بده.


به اولین خونه مشترکمون خوش آمدی


پی نوشت:

شاید تو بعضی پست هام حرفای چرتی گفته باشم با عنوان چرت و پرت. اصلا جدی نگیرشون و پیگیرشون نباش. اُ، کی؟