محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

چند روزه که ننوشتم؟

دقیقا نمی دونم که چند روزه ننوشتم... ولی می دونم که ننوشتم. دوست داشتم بنویسم ها... نگید خودش ننوشته هااا... فرصت نداشتم بنویسم... فکر کنم خدا اون دعام رو تو چند پست قبلیم بر آورده کرد و انقدر سرم شلوغ شد که حتی فرصت face book رفتنم نداشتم(این شدت بیزی بودن رو می رسونه)


خلاصـــــــــــــــــــــــــــه.... این چند روز انقده حال داد... انقده حال داااااد که من از خوشی این جوری شدم.


شنبه:

امتحان سیسکو داشتم و نمره اول کلاس شدم و امروز استادم بهم گفت باید برات جایزه بگیرم


یکشنبه:

تحویل پروژه و صرف غذا در سلف اساتید(البته من فقط حضور داشتم بدون سفارش غذا و خودم ساندویچ برده بودم)من عمرا 2000 بدم به غذاهای اون سلف. تربیت بدنی هم که پدرمون را در آورد و همه جام کبود شده


دوشنبه:

از صبح تا عصر کلاس داشتم و عصری یه بارون جانانه بارید و کیفی کردیم بسیار. ولی خوب نگران بودیم که اگه فردا هم بارون بیاد... برنامه مسافرتمون خراب می شه که خدا را شکر هوا توپ بود. شب هم مینا و مهسا(دوستای دانشگاهیم) اومدن خونمون تا نصف شب فقط عکاسی می کردیم


سه شنبه:

وااااااااااای... این که دیگه محشر بود. رفتیم دهاتمون با دوستان و کلی شادمان شدیم. خدا زیاد کنه از این خوشی ها... دقیقا عالی بود. دست مامان و بابا هم درد نکنه که خیلی زحمت کشیدن برا دوستام.

شبش هم یه خبره خوبی شنیدم از دُکی جونم که پروپزالش را تموم کرده. اینم عااااااالیه... (چقدر همه چی عااااااالیه این روزا)


امروز: مینا دیشب خونه ما بود و امروز با هم رفتیم سیسکو. اتفاق خاصی نیفتاد.



من وقتی شروع کردم به وبلاگ نویسی... با خودم عهد بسته بودم که وقتی دُکی پروپزالش را تموم کرد... آدرس وبلاگم را بهش بدم... خدا کنه که خوشش بیاد.






عکاس باشی

دیروز رفتم کلاس زبان و یه عالمه لحظات شاد داشتم تو کلاس. قربون این استاد زبانم برم که انقدر ما را شاد می کنه. بعد کلاس هم خونه خاله بساطمون را پهن کردیم و عکاس خونه راه انداختیم. وااای... این الین مگه یه ژست درست و حسابی گرفت... همه عکسارو خراب کرد. حالا باید یه عالمه روشون کار کنم که شاید یه چیز خوبی از آب در بیاد.  بعد عکاسی هم فیلم "عشق ممنوع" ترکیه را دیدیم و یه عالمه دلم واسه "بهتر" سوخت. درسته خودش هم گناهکاره ولی دیشب نقشش خیلی مظلوم بود و اگه تنها بودم مطمئنم که می زدم زیر گریه. متنفرم از این "بهلول". آخه یکی نیست بهش بگه... . بی خیال بابا.


امروزم صبح ساعت 11 رسیدم خونه و یکم وب گردی کردم و یکم رو عکس الین کار کردم و یه کوچولو پروژه کار کردم و الان هم در خدمت وبلاگم هستم.


واااااااای... یادم رفته یه خبر خوب بدم... استاد اکراینی دُکی جونم اسمش را تو یه کتاب آورده که من را خیلی ذوق زده کرده. من الان این جوری شدم . دمش گرم که انقدر با مرام و مثل بعضی استادای ایرانی نیست که دزدی کنه

روزمره

دیروز:

دیروز فرصت آپ کردن نداشتم... صبح که در حال مطلالعه درس های سیسکو بودم... برا ناهار هم مهمون داشتیم و بعدشم کلاس سیسکو و عصر هم با مهمونا بازار بودم و شب هم خونه خاله(چه برنامه شلوغی)... تو بازار کفش های خیلی خیلی خوگشلی دیدم که دلم نیومد بخرم... یک جفت صندل خیلی خیلی ناز خریدم... نه برا خودم... برا همون فامیلمون که مهمونمون بودن... عاشق صندلا بودم... از قبل عید... ولی باز دلم نیومد برا خودم بخرم.


امروز:

مامان اینا در حال حاضر شدن هستن که برن دهاتمون... هر آخر هفته اونجان... مخصوصا که الان اردیبهشته و منظره ها خیلی زیبا. هفته بعد هم اگه قسمت بشه ما با دوستان قراره بریم دهات ما.

من در حال برنامه ریزی برا یک جشن کوچولو فارغ التحصیلی هستم. خیلی دوست دارم عالی بشه. خیلی وقته که دلم یه جشن درست و حسابی می خواد(خوب من که عقد خوبی نداشتم... ). خیلی تو شوق آماده شدن هستم. خدا کنه همه چی مرتب پیش بره.


امشبم طبق برنامه هفته قبل... بعد کلاس زبان باید برم خونه خاله که خونه تهنا نمونم. دوست دارم خونشون را. خیلی حال می ده. از بس که خونشون شلوغه. دوربین هم باید ببرم که از نوه خالم چند تاعکس ناز بگیرم و با فوتوشاپ کار کنم که روز تولدش بدن به بچه ها. من که خواهر ندارم... بودن با دختر خاله هام حس خوبی بهم می ده. 

درس

امروز کلاس نداشتم و از صبح در تلاشم که درس بخونم... هر کاری انجام دادم... الا درس خوندن... نمی دونم چرا درس خوندن انقدر برام سخت شده... گاهی اوقات پشیمون می شم که چرا برا کنکور ارشد درست و حسابی نخوندم... حالا ولش کن نمی دونم چرا باز یاد کنکور افتادم.


این کلاس CCNA را که ثبت نام کردم... عین خر پشیمونم... ولی خوب چه می شه کرد که بابتش یه عالمه پول دادم و باید بخونم. مسیر زندگیم را یه جورایی گم کردم. نمی دونم به چی علاقه دارم و از چی متنفرم... هر چی جلوی پام گذاشته می شه را سعی در انجام دادنش هستم(حالا چه موفق و چه ناموفق، یکیش همین کنکور بود)... این خیلی بده، نه؟ گاهی اوقات دوست دارم برنامم دست خودم باشه که هر کاری که دوست دارم انجام بدم... تو این جور مواقع هم... سر در گم می شم که چی کار کنم... متنفرم از بیکاری.

می دونم که حرفام با هم متنانقض... ولی خوب لذت وبلاگ نویسی هم تو همین چرت و پرت هاست دیگه