محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

خسته

امروز خیلی خستم... دوست دارم زودی برم بخوابم... دوست دارم هر روز زندگیم مثل امروز باشه که فرصت فکرای الکی را نداشته باشم. امروز تو دانشگاه خیلی عکسای باحال گرفتیم. ترم آخریم و مطمئنم که دلم دوباره برا دانشگاه تنگ میشه. هفته بعد هم احتمالا با بچه های دانشگاه بریم پیک نیک.

دُکی هم 2 روزه که داره فقط تایپ می کنه... آخههههههه... دلم براش می سوزه... انقدر که خسته می شه.

بیکاری

خیلی جالبه که آدم خیلی وقتا از بیکاری بعضی فکرا به ذهنش میرسه و شروع می کنه به خیال پردازی های الکی که جز اعصاب خورد کنی هیچ نتیجه ای نداره. منم دیروز و پریروز این جوری شده بودم. امروز از صبح کلاس داشتم تا 7 عصر... کلا همه مشکلاتم(که اگه بشه اسمش را مشکل گذاشت) را فراموش کرده بودم... البته ته دلم یه بی قراری هایی بود ولی نه زیاد. فردا هم برنامم مثل امروز شلوغه که این من را خوشحال می کنه... چون فکرم درگیره و فکرای الکی نمی کنم.


خیلی دوست دارم آدرس این وبلاگم را به دُکی بدم... ولی منتظرم که پروپزالش را تکمیل کنه... چون دوست ندارم فکرش با چرت و پرت های من درگیر بشه... خوشحالم که خدا یه نعمتی مثل اون را بهم داده. بودنش بهم آرامش می ده


در مورد مشاورم... فعلا تلفنش را پیدا کردم ولی هنوز جرات نکردم زنگ بزنم.

خوشبختم آیا؟

شاید دارم از خوشی زیادی برا خودم مشکل درست می کنم... هر چی که هست، اعصابم بد جوری داغونه و با هر کسی دنبال دعوام. دیروز رفتم سراغ مشاور... نبودند، امروز زنگ زدم به دوست دکترم و ازش کمک خواستم... بهم قول داده که آدرس چند مشاور خوب را برام پیدا کنه. خیلی وقته که خیلی حرفا تو دلمه و جرات گفتن به کسی را نداشتم. همش خواستم یکی از حالم بپرسه و منم شروع کنم به درد دل و زار زار گریه کنم... مشکل من این که همه فکر می کنند من خوشبخت ترینم و در آرزوی به جای من بودن هستند. شایدم واقعا خوشبختم و خودم نمی دونم.


خدا به من یک همسری(دُکی) داده که تمام آرزوهام را برام برآورده کرده جز یک چیز که اونم دست خودش نبوده و برآورده شدنش جزو یکی از آرزوهای خودش هم هست. شاید همین آرزو باعث شده که من بیام سراغ وبلاگ نویسی یا برم سراغ مشاور. جالب اینجاست که تازه فهمیدم که بین این همه دوست، تک و تنهام... جالبه..نه؟

چرا محرمانه؟

اسم وبلاگم را محرمانه انتخاب کردم... چون از بچگی دوست داشتم که برای خودم یک بایگانی محرمانه داشته باشم که توش بنویسم، توش داد بزنم، عصبانی بشم، گریه کنم، خط خطیش کنم، برا خودم جوک بنویسم، بخندم، قهقهه بزنم و ...

خدایا... خیلی فکرم درگیره... این وبلاگ را شروع کردم که شاید بتونم تا یه حدی دغدغه های ذهنیم را بنویسم و آروم بشم. خدا جون کمکم کن که بتونم تا آخر ادامه بدم. شایدم همین روزا رفتم پیش یک مشاور... دلم نمی خواد کسی از مشغولیت فکریم بدونه... می دونم که این وبلاگ بیننده زیادی نخواهد داشت... چون این روزا هر کس انقدر دغدغه واسه خودش داره که حوصله درگیر کردن خودش را با مشکلات من نداره.


پایان