محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

پروژه نگهداری داده

دیروز از صبح نشسته بودم سر پروژه نگهداری داده... خیلی کند پیش می رفت... اعصابم بد جور ریخته بود به هم... آخه سر چیزای الکی یک ساعت گیر می کردم و وقتم تلف می شد.


مامی برا روزای قبلمون ناهار آماده کرده بود.. ولی برا دیروز ناهار نداشتیم... خواستیم هنری به نمایش بذاریم و ناهار درست کنیم... چشمتون روز بد نبینه... غذا انقدر شور شده بود که اصلا نمی شد خورد ... خیلی ناراحت شدم... بیچاره دُکی هم چیزی نمی گفتا... ولی من خیلی ناراحت بودم... آخه چرا باید انقدر بی فکری می کردم... به هر حال یه جوری شکممون را پر کردیم و هر دومون نشستیم پشت کامپیوترامون... عصری مامی اینا اومدن... من هنوز هم پروژم به جایی نرسیده بود... تا ساعت 10 شب کار کردم که ییهو مامی گفت... بابا چه خبرتونه هر کدوم نشستین تو یه اتاق دارین با کامی ور می رین... پاشین برین بیرون یه هوایی بخورین... هر دومون یه لحظه فکر کردیم چه ایده ی خوبی... چرا به ذهن خودمون نرسیده بود... بدو بدو حاضر شدیم و هر کدوم یک عدد دلستر(که من عاشقشم) و یک بیسکوییت تُرد(که دُکی عاشقشه) در دست رفتیم پارک... هوا عـــــــــــــالی بود... یه کم با دستگاهای ورزشی پارک ور رفتیم... یه کم حرف زدیم و کلی خندیدیم و اومدیم خونه... به من یکی که خیلی چسبید


(تو رو خدا از اینکه اسم خوراکی ها را تو پست هام می نویسم ناراحت نشیداااا... یهو دلتون نخواد... من فقط دوست دارم خاطراتم با جزییات ثبت بشه... همین... )

دل نوشته

زیاد سر خوش نیستم... کارام خیلی عقب افتاده و من همچنان نشستم


عصر با دُکی یه کوچولو بحثمون شد و باز با پیش قدمی من مشکل حل شد


مامی اینا رفتن شهرستان و من و دُکی هم داریم زندگی متاهلی چند روزه را تجربه می کنیم... گاهی خیلی سختم میاد و گاهی هم همه چی آروم و بر وفق مراد پیش میره... هنوزم تصور زندگی دور از مامی و بابا برام سخته... برا اونا هم سخته... سر چند راهی گیر کردم... اینکه ایران بمونیم یا نه... اینکه تهران باشیم یا اینجا... اینکه خونه بخریم یا نه... اینکه جهیزیه بخرم یا نه... خدااااااااااا... من همیشه وقتی یه عالمه کار واسه انجام دادن دارم... این فکرای چرت میاد سراغم


نه... اجازه نمی دم که این فکرای الکی بر من تسلط پیدا کنن... همه چی سر موقع حل می شه... زمان همه چی را حل می کنه... مگه نه؟


گاهی این عذاب وجدان لعنتی میاد سراغم... نمی دونم چرا نمی تونم منم مثل بقیه بی خیال باشم و اصلا دورو برم واسم مهم نباشن... حتی ناراحتی کسایی که در حد مرگ اذیتم کردن هم برام عذابه... دوست دارم همیشه بخندن... همیشه شاد باشن... این را از ته ته دلم می گم...

کسی هست صدام را بشنوه؟


مرسی دُکی که باز هم مثل همیشه پیشم هستی و به خاطر بچه بازی هام اخم نمی کنی

روز زن

دیروز صبح رفتم دنبال دُکی که از ترمینال بیارمش... هوا عـــــــــالی بود... اومدیم خونه... من رفتم صبحانه را حاضر کنم که دیدم دُکی جونم یه کادو در دستش اومد آشپزخونه (مامی و مامی بزرگم هم بودن) بَــــــــــــــله... همون چیزی بود که عاشقش بودم... یه ست عطر She. رنگ سبزش با اسپره و کرم. این جور شدم از خوشحالی. وااااااااای... من عاشق بوی این عطرم... خیلی شیرینه. همونی بود که دوست داشتم.

از دُکی تشکر کردم و مشغول چیدن سفره صبحانه شدم.


وااااااااااای... می دونین چی شد؟... اون عطر پیش کادوم بود... اصلا باور نمی کردم که یه کادوی دیگه هم در پیشه... دیدم دُکی با یه کیف دستی بزرگ اومد آشپزخونه... هر چقدر سعی کردم از دستش بگیرم... ازم دورش می کرد... از من اصرار بود و از دُکی امتناع... بعدش چشم افتاد به مارک روی کیف دستی... وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای... خودش بود... Adidas باورم نمی شد... فقط یادمه که کیف دستی را از دستش قاپیدم و با چه ولعی شروع به باز کردش کردم... رو کفشا پر شکلات بود(البته من شکلات ها را بعدا دیدم... آخه کفشا بد جور چشمم را گرفته بودن)... یه جفت کفش سفــــــــــــــــید خوشگل... همونی بود که همون دیروزش با دوستم در موردش صحبت می کردم... اصلا باورم نمی شد... آخه فکر نمی کردم دُکی این ریسک را بکنه و یه کفش به اون گرونی را برام بخره... آخه اگه اندازم نمی شد چی کار می کرد؟... ولی دُکی خیلی محتاط تر از من بود... سایز پای من و خالم یکیه(این را نمی دونم از کجا فهمیده بود)... از خالم خواسته بود که کفشا را بپوشه...بعد که دیده بود یه سایز بزرگه... عوضشون کرده بود


واااااای.... خیلی خوشگلن... قرار با هم بریم برام یه کیف سفید هم بخریم... این جوری دیگه خوشگلیش چندین برابر می شه

مرســـــــــــــــــــــــــــــی دُکی. مرسی از بابت این که همیشه بهترینها را برام خریدی... خیلی به سلیقم دقت می دی که بدونی از چیا خوشم میاد... مرسی از بابت همه چــــــــــــــی


دیشب مهمونی هم خوب برگزار شد... این پسر داییم که آخر خنده است... انقدر شادمون کرد که من از خنده دل درد گرفته بودم... خیلی جوکه انصافا.


کارام خیلی عقب افتاده... خالم اینا که امروز صبح رفتن (آخ... یادم رفت بگم که خالم از هند واسه دُکی یه بولیز خوشگل سوغاتی آورده... دستش خیلی خیلی درد نکنه که خیلی نازه)... برا ناهار هم مهمون داریم... عموم اینا میان...  اون مامی بزرگم هم با خالم اینا رفت... الان اون یکی مامی بزرگم اومده.

خدا به داد کارام و پروژه هام و پایان نامم و درسام برســــــــــــــــه.


همتون خوش باشین.

کادو گرفتن یا نگرفتن... مساله این است ;)

فردا دُکی میاد پیشم... می دونم که واسه روز زن واسم کادو خریده... ولی هی می گه نخریدم...می گه فرصت نکردم... ولی من می دونم که خریده (آخه اون روز فکر کنم خودش سوتی داد)... می گه اگه فردا دست خالی اومدم ناراحت نشی هـــــــــا... منم گفتم... حاضرم باهات شرط ببندم که خریدی...

خیلی کنجکاوم که بدونم چی خریده... ولی نمی گه... می گه چیزی نخریدم که نخریدم... یعنی جدا نخریده؟ ... نـــــــــــــــــه...مطمئنم که خریده(آخه تا حالا سابقه نداشته که مناسبت ها یادش بره... همیشه بهترین را واسم می خره... هر چند که ارزش کادو برام مهم نیست... فقط دوست دارم یادش باشه)


امروز صبح یه کوچولو درس خوندم و رفتم کلاس سیسکو و بعدشم با دوستان رفتیم یه میلک شیک زدیم به رگ(خیلی بد مزه بید) و رفتیم خرید... من که چیزی نصیبم نشد.



فردا مامی واسه پسر خاله و دختر دایی که با هم عقد کردن... پاگشا گرفته... یه عـــــــــالمه مهمون داریم... پس، فردا کلا درس تعطیله


مامان بزرگم هم امروز اومده خونمون... قربونش برم که واسم یه عــــــــالمه خوردنی آورده


الانم برم اتاقم را خوب خوب مرتب کنم که فردا دُکی جونم می رسه.

آیا چهارشنبه است امروز؟

نمی دونم چرا امروز همش احساس می کردم چهار شنبه است... صبح اتاقم را مرتب کردم و بعدش هم ناهار و استراحت و یه کم درس.. عصر با مامی رفتیم خرید... مامی می خواست کفش بخره... ولی دریغ از یه جفت کفش مناسب برا مامی که هم راحت باشه هم واسه مهمونی خوب باشه (آخه این دو با هم جور در میان) مامی است دیگر... چه می شود کرد.

نتیجه این که دست خالی موندیم. گفتیم حداقل بریم خونه خاله... تو راه من یه آب طالبی خریدم که فکر کنم طالبی را با یخ هم زده بودن... انقدر یخ بود و هوا هم خنک که فکر می کنم الان سرما خوردم(کاش که نـــــــــــــــه) ولی خیلی چسبید... آخه هوا عـــــــــالی بود و جون می داد واسه پیاده روی... جای خالی دُکی را هم حس کردم که اگه اینجا بود یه گردش دو نفره خیلی می چسبید


خونه خاله هم، نوه خاله انقدر بازیگوشی کرد که سر همه گرم شد و اصلا فرصت صحبت با دختر خاله ها پیدا نکردیم

باهاشون خیلــــــــــــــی حال می کنم.