محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

ارزش زندگی

امروز خیلی دلتنگ دُکی بودم و جای خالیش خیلی احساس می شد. دوست داشتم پیشم باشه... خیلی سخته که هم کار کنه و هم به فکر شام و ناهار باشه... دلم واسش می سوزه و کاری هم ازم بر نمیاد


امروزم به شبکه خوندن گذشت... عصری خیلی دلم گرفته بود و دنبال یکی بودم که باهاش حرف بزنم... مامی و بابا هم خونه نبودن از تنهایی داشتم دق می کردم.

دلم برا داداشی خیلی تنگ شده... دلم می خواد ببینمش... خیلی هم دلم می خواد

بد جور احساس تنهایی می کنم...


عصر تو وب گردی یه خبری را خوندم که حالم را بدتر کرد... نمی خوام در موردش بنویسم... فقط این را بگم که زندگی خیلی باارزش تر از اینه که به خاطر چیزای الکی لحظاتی را که خیلی راحت می تونیم شاد باشیم را خراب کنیم.


شب همگی خوش

پول سیگار و انشا

امروز صبح یه کم درس خوندم و بعدش هم ناهار و بعدش هم طلسم سیسکو رفتنم شکست و روانه کلاس شدم... انقدر هوا گرم بود که بخار از کلم می زد بیرون... امروز استادمون یه جریان خیلی بانمکی تعریف کرد که دلم نیومد اینجا ننویسم


می گفت... ما یه دوست خانوادگی دکتر داشتیم که خیلی مسن بود و از اون دکترای قدیمی و سر شناس شهرمون بود... همون دکتر تعریف کرده که:

اوایل جوانی بعد از گرفتن مدرکم... یه جای خوب شهر یه مطب باز کردم... یه روز یه مریضی اومد که بد جوری سرفه می کرد... بهش گفتم... "آقا شما سیگار می کشی؟"... گفت "آره"... منم که در اوج جوانی و به فکر پول و خرید خونه بودم... خواستم قانعش کنم که سیگار نکشه... پس ماشین حساب را گذاشتم جلوم و بهش گفتم که "اگه تو این سیگار را ترک کنی... بعد 10 سال می تونی اون آپارتمان سفید روبرویی را با پول همون سیگارا بخری"... مریض در جوابم گفت: "آقای دکتر... شما خودتون سیگار می کشین؟"... گفتم "نه!!! چطور؟؟؟"... گفت: "من، هـــــــــــــم سیگار می کشم و هم صاحب اون آپارتمان سفید روبرویی ام"




این متن پایینی هم دُکی جونم واسه پست قبلیم کامنت گذاشته بود که خیلی به دلم نشست و حیفم اومد تو خاطراتم ثبت نشه... مرسی عزیـــــــــــــــــــــــزم... خیلی بانمک بود



به نام خدا. این انشا در مورد دوران نامزدی است. دوران نامزدی خیلی خوب است. من دو سال پیش نامزد شدم. تابستان بود. در شهر ما، وقتی پسری نامزد می شود، او را کتک می زنند. این مراسم، داماد زنون است. آن تابستان به من خیلی خوش گذشت. نامزد من هم خوب است. او مرا کتک نمی زند و در کارهایم به من کمک می کند. من یک بار کتاب او را گرفتم و در زیر درخت جا گذاشتم و کتاب او خیس شد و خراب هم شد. اما او با من کاری نداشت و بعد گفت که آن کتاب را لازم نداشت. چون امتحانش را داده است و دیگر کتاب را لازم ندارد. اما من به او گفتم که کتاب یار مهربان است. بعد با هم خندیدیم و شکلات و پفک خوردیم. او به من می گوید که تو شکمو هستی. اما خودش بیشتر شکمو است. خیلی می خورد و از خوراکی ها چیزی به من نمی دهد. نتیجه گیری انشای من این است که نامزدی خوب است و همه باید نامزد بشوند. البته فقط یک بارش خوب است. چون بعضی افراد دوست دارند هی، فرت و فرت، نامزد بشوند. و این اصلا خوب نیست. این بود انشای من.


خانم معلم ... من چند شدم؟


مرسی... عـــــــــالی بود...

بدرقه دختر دایی و پسر خاله

امروز صبح واسه خودم ول بودم و زیاد برام مفید نبود... خوب چی کار کنم که حوصله درس خوندن نداشتم... ظهر هم عین بی انگیزه ها که از زندگی ناامید می شن... گرفتم 3 ساعت تمام خوابیدم... تا اینکه عذاب وجدان اومد سراغم که... آخه الیا جان... تو این همه کار داری و یک امتحان سخت در انتظارته... اون وقت گرفتی خوابیدی؟... بالاخره با ناز و عشوه مامی بیدارم کرد و چایی بعد از ظهر را سه تایی(من و بابا و مامی) خوردیم... بعدش من رفتم سراغ درس که شاید بتونم تنبلی صبح را جبران کنم... بدک نشد... یه چند صفحه ای خوندم... ولی بیشتر از این می تونستم بخونم.


بعد شام هم رفتیم خونه دایی برا بدرقه دختردایی و همسرش که پسر خالم می شه(همونایی که عقدشون بود)... فردا می رن مالزی... دو تاشون هم اون جا دکتری می خونند... مامانش که زنداییم می شه... به خاطر رفتن دخترش خیلی پکر بود... نــــــــــازی...دلم واسش سوخت... تازه اون یه دختر دیگه تو خونه داره و پسرش هم طبقه پایینشون زندگی می کنه... بیچاره مامی من چی کار می کنه؟... اَه...اصلا دوست ندارم به این چیزا فکر کنم. انشاا.. که همه چیز خوب می شه.


امروز من و دُکی هی دلمون واسه همدیگه تنگ می شد و به هم زنگ می زدیم و لاو می ترکوندیم... ولی از اون جهت که لاو ترکوندن های ما هم بدون شیطنت نمی شه... کم مونده بود اون وسط دعوامون هم بشه... این دوران نامزدی هم واسه خودش دلتنگی ها و هیجاناتی داره ها


دیره دیگه... برم بخوابم... شب به خیــــــــــــــــر



حس بعد امتحان

یه امتحان دیگه هم پرید


وااااااای که حس بعد امتحان خیلی خوبه... الان ریلکس نشستم و دارم واسه خودم حال می کنم... همین که برنامم دست خودمه عـــــــــــــــالیه


امروز با بچه ها تو دانشگاه یه کم در مورد جشن فارغ التحصیلی و ایده هامون حرف زدیم... انشاا.. که همه چیز خوب برگزار بشه... دُکی هم هست و دوست دارم بهش یه عالمه خوش بگذره.


بــــــــــــــعد... چی بنویسم دیگه... 


آهان...

دُکی امروز خیلی خسته است و به خاطر کارای پروپزالش رفته بود کرج... بعد از ظهر هم کلاس داشت... خیلی خسته می شه و من کنارش نیستم که حداقل به ناهار و شامش برسم(نه که آخر آشپزیم)


بابا داره بازنشست می شه و سال های آخر مدیریتش را تو یکی از روستاهای اطراف شهرمون می گذرونه... امروز می گفت که یکی از شاگردای پسر اول دبیرستانی... عاشق دختر اول راهنمایی شده و قراره باهاش عروسی کنه... جالبه نه؟

آره... شاید برای خنده ی چند لحظه ای جالب باشه... ولی خدااااااااااا... ما کجا داریم زندگی می کنیــــــــــــــــم؟ آیا این انصافه؟


امتحان بعدیم شنبه است یه امتحان دیگه هم چهارشنه هفته بعدش

امروز و دیروز

دیروز:

صبح انقلاب خوندم و قرار بود ظهر برم کلاس سیسکو... واااااااااای خدا... یک دلدردی گرفته بودم که نگو... با این همه تصمیم گرفتم برم... حاضر شدم و همین که می خواستم از خونه برم بیرون...  احساس کردم که دارم می افتم... با 3 تا قرص و یک آمپول... هنوز وضعیتم این بود... منصرف شدم و به زور تونستم درد را فراموش کنم و بخوابم.

دُکی دیروز نتیجه آزمایشش را گرفت... همه چیز نرماله... خدایا شکرت.

عصری هم دُکی مشغول فوتبال دیدن بود و منم انقلاب می خوندم... شب هم دُکی رفت تهران و من باز تنها شدم.


امروز:

صبح رفتم امتحان انقلاب... بدک نبود... بعد امتحان هم با دوستان پروژه کار کردیم و تو اون گرما برا ناهار برگشتیم خونه که از خستگی رو تخت ولو شدم. الانم داشتم یه کم به کامی می رسیدم... بد جور به هم ریخته و من فرصت عوض کردن ویندوز را ندارم...


فردا امتحان مدیریت نگهداری داده دارم که هنوز نخوندم... انگار هنوزم خستم... یه جورایی ام