محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

فوتبال و دُکی و ترسوندن

انقدر خستم که حوصله آپ نداشتم... اومدم کامی را خاموش کنم که گفتم یه چند خطی بنویسم و برم بخوابم...

امروز درس خوندنم بدک نبود... ولی این درس انقلاب خیلی خستم کرد... 200 صفحه... هنوزم یک عالمش مونده


الان مامی و بابا خوابیدن و دُکی هم داره فوتبال می بینه... طفلی خیلی دوست داشت منم باهاش همراهی کنم... ولی خوب نیمه اولش مجبور بودم یه کم درس بخونم ولی نیمه دوم اومدم که باهم فوتبال ببینیم... ولی تا یک ربع نشده... دیدم اصلا نا ندارم و بد جور خوابم میاد... دُکی هم بهم پیشنهاد داد که برم بخوابم... مرسی عزیزم که انقدر درکم می کنی


دُکی امروز باز هم منو ترسوند و جالبه که این کار به یکی از سرگرمی هاش تبدیل شده(خوشم میاد از این کاراش) منه بیچاره هم همش نگرانم و دلهره دارم که الانه دُکی از پشت سرم ظاهر میشه


دیگه اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه صاحبخونه همسایه بالاییمون که مستاجرن، پلیس آورده بود و وسایل مستاجرش را ریخته بود بیرون... که اینم جریانی داره واسه خودش



وبلاگ خودمونی

امروز صبح دُکی رفت آزمایش داد... خدا کنه که چیزیش نباشه...


امروز نمی دونستم کدوم درسم را اول بخونم... همه درسام رو هم تلنبار شده.. یه جورایی استرس داشتم... یک شنبه امتحانا شروع می شه... از طرفی هم به خاطر اینکه دارم آخرین امتحانای دوره لیسانس را می دم، دلم می گیره...


امشب پیتزا درست کرده بودیم... خیلی خوردم... الانم دل درد گرفتم


هیچ چی به ذهنم نمی رسه که بنویسم... با لپ تاپ دُکی دارم پست می ذارم و دُکی هم اون ور مشغول درس خوندنه...


الان مامی داره فیلم عشق ممنوع را می بینه... دیدن این فیلم بد جور اعصابم را خورد می کنه... پس ترجیح می دم نبینمش


خوب هر کسی با یک انگیزه ای وبلاگ درست می کنه و منم انگیزم از این وبلاگ فقط و فقط ثبت تفکرات ذهنیمه و هر چی به ذهنم می رسه بدون کوچکترین تردیدی می نویسم... پس اگه زیادی خودمونیه به بزرگی خودتون ببخشین


آرین و پا درد دُکی

امروز صبح مشغول درس خوندن بودم که یه یهو خالم زنگ زد که داره با نوه ی زلزله اش میاد خونمون... وااااااااای... تو این هیری بیری حالا بیا و آرین را یه جا بنشونش... خوشبختانه با خودش یه عالمه بساط سی دی و دسته بازی آورده بود... یکی از بازی هاش را تو کامی نصب کردم و نشوندم پشتش یه ساعتی با اون مشغول شد... خسته شد و گفت من بازی دیگه می خوام.... واااااااای... حالا بیا و یه بازی دیگه نصب کن... نصب کردم... به زور بهم می گفت تو هم باید بازی کنی... بابا آرین... ولم کن... درس دارم... ول کن نبود که نبود... حالا بماند که بعد رفتنش وسایل شکسته شده بسیاری در اتاق ها و حال و آشپزخانه و حتی حمام کشف شد...


صبح حالم زیاد خوب نبود... انگار سرما خورده بودم... حوصله کلاس سیسکو رو هم تو اون گرما نداشتم... ترسیدم بدتر بشم... پس کنسلش کردم تابعد از ظهر کار خاصی نتونستم انجام بدم... یک ساعت هم با دوستم پای تلفن غیبت کردیم و بسیار کیف کردیم


نازی دُکی... امروز بد جور پاش درد می کرد... پماد هم تاثیر گذار نبود... به اصرار من رفت دکتر تا یه  چک آپ براش بنویسه... آخه خیلی تحرکش کمه و یه عالمه اضافه وزن داره... من خیلی نگران سلامتیش ام... همش پشت لپ تاپ و اصلا به فکر خودش نیست... اگه این جوری پیش بره... 



دی وی دی کارتون

دیروز هم فقط به درس خوندن گذشت... ولی خوب بازده ام زیاد خوب نبود... آخه برای انجام یکی از پروژه هام خیلی تلاش کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم.


دُکی دیروز 9 تا دی وی دی کارتون با خرید الکترونیکی، خریده بود.... وقتی بهش گفتم آخه این کارتون هارو می خوای چی کـــــــــار؟.... در کمال ناباوری بهم گفت می خوام واسه بچمون نگه دارم... با شنیدن این حرف این جوری شدم... چی داری می گی؟..10 تومن دادی کارتون خریدی که واسه بچمون نگه دارییییییییییییییییییییی؟.. واقعا این حرفش دیگه آخرش بود... چی می تونستم بگم


شب هوا عالی بود...  با ماشین رفتیم یه دوری زدیم... دُکی داشت یه کم با سرعت می رفت... شیشه های ماشینم که پایین بود... خیلی کیف می داد... دُکی بهم گفت فکر کن سوار جت اسکی شدی... هر چقدر دوست داری داد بزن... منم از خدا خواسته یک عالمه داد زدم و کیف کردم بسیار


کاش امروز یکشنبه بود...

امروز بالاخره با یک عـــــــــالمه تلاش تونستم یکی از پروژه هام را به یه جاهایی برسونم(همین نیم ساعت پیش)... البته کامل کامل نیست هنوز...


من باز روزهایی هفته را قاطی کرده بودم و با کمال آرامش فکر می کردم امروز یکشنبه است... هنوز هم باورم نمیشه که دوشنبه باشه(کم منده بود با دُکی سر این موضوع دعوامون بشه... آخه گیر داده بودم که یکشنبه است امروز)...روزها همچنان داره می گذره و امتحانا نزدیک می شه و من هنوز کاری نکردم و دست بر روی دست نشستم... البته درگیر پروژه هامم... خداااااااااااا جونم کمک...


امروز یک عالمه با دُکی متکا بازی کردیم... جاتون خالی که خیلی حال داد...

دیروز هم من تو اتاق پشت کامی نشسته بودم و درِ ورودی اتاق تو دیدم نبود... نگو دُکی چهار دست و پا اومده بود اتاق و من حواسم نبود... که یهو دیدم سرش را از پشت کامی آورد بالا و منو ترسوند... از ترس زهر ترک شدم عجب شوخی بودااااااا...

ولی خوشم میاد از شوخی هاش... همش در این فکریم که چطور حریف مقابل را بیشتر بترسونیم و ضربه ی بیشتری بهش وارد کنیم (عجب زندگی با محبت و عشقولانه ای)


زندگی همینه دیگه... باید به این جور چیزا و با این جور چیزا خوش بود... مگه نه؟

خدا جونم ممنون