محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

ضد حال

خوب مگه زورکیه... دوست نداشتم امروز برم کلاس زبان... دوست داشتم بشینم پشت چرخ خیاطی و واسه خودم ببرم و بدوزم... دوست داشتم زیر نور آفتاب، کنار پنجره بشینم و یه کتاب داستانی با پایان چرت، بخونم.... دوست داشتم واسه خودم حال کنم... دوست داشتم اتاقم را مرتب کنم... دوست داشتم وب گردی کنم... دوست داشتم یه کم به کامی برسم... مشکلیه؟


حالا بین این همه عشق و حال و صفا، معلم زبانت از موسسه زنگ می زنه که چرا نیومدیییییییییی؟؟!!!

و یک ضد حال اساسی می خوری.

 

قلک و ول گردی

چند روزیه که یه قلک خریدم و یه عالمه تونستم پس انداز کنم خیلی خوبه که تونستم یه کم خرجای اضافی را کم کنم و اقتصادی تر بشم.


امروز می ریم شهرستان... از عید نرفتم و خیلی دلم برا اونجا تنگ شده.... فعلا تصمیم دارم 4-5 روزی بمونم... خاله و دختر خاله و عمو و دختر عمو هم الان شهرستانند...


امروز هم همین جور الکی الکی کلاس زبان را کنسل کردم.... حسش نیست... دوست دارم برا خودم ول بگردم... مشکلیه؟

دوچرخه سواری

بعد مدت ها... عصری با دختر همسایه یه نیم ساعتی دوچرخه سواری کردیم... خیلی چسبید... هوا هم تـــــــوپ


مسافرت شمال و دفاع

اوووووووووووه... ببین از کی ننوشتم... دلم برا وبلاگ جونم بسیار تنگ شده بود، ولی چه کنم که فرصت آپ کردن نداشتم.


شنبه هفته پیش که جشن فارغ التحصیلی بود و بسیار بسیار خوش گذشت، دُکی هم بود و دستش درد نکنه که یه عالمه عکسای خوگشل ازم گرفت... جای تک تکتون خالی بود...


با اجازه میم. جونم یه دزدی البته با کمی ویرایش از وبلاگش می کنم تا شرح اون روز برا منم ثبت بشه


"شنبه ساعت 2 تا 9 قرار بود جشن برگزار شه. من و دوستام قبل 2 رفتیم تا کمی هماهنگ کنیم  بعد هم به مامان و بابا زنگ زدم که پاشین بیاین. اول گروه برق بود بعد عمران و بعد ما.

بعد از آی تی هم که زبان بود و بعد شام.موسیقی سنتی و پاپ داشتن. پذیرایی کوچیکی هم کردن. خوش گذشت . با اینکه ناهماهنگی هایی بود اما خوش گذشت . خندیدیم. با دوستا و خونواده هاشون شام خوردیم و جای همه خالی بود."


یکشنبه هم با عمو جان اینا حرکت کردیم به سوی شمال. یک شب بندر انزلی موندیم و 4 شب هم ویلای اون یکی عمو جان تو نوشهر. دوبار هم موفق شدیم بریم دریا و آب بازی و موج سواری روی تویوپ ماشین و از این جور چیزا... 

در این مدت سگ عمو جان به نام "وستا" هم ما را همراهی می کردن و محفل ما را با حضورشون پر فیض کرده بودن... بماند که سر سفره، هر کس بشقاب و قاشق به دست در حال فرار از دست درازی های وستا جان بود.


پنج شنبه شب رسیدیم خونه و جمعه هم با عمو جان اینا گذشت و از شنبه روزهای پر کار پروژه شروع شد تــــــــــــــــا دیشب... همین بود که نتونستم آپ کنم...



و اما امروز...

یک دفاع بسیار بسیار زیبایی توسط اینجانب ارائه شد(خود شیفتگی ندارما) و یک نمره بیست در کارنامه ام درج شد. (بماند که امروز چقــــــــدر حرص خودم)


پی نوشت:

بالاخره تونستم معدل کُلم را به بالای 17 برسونم... البته دقیقا نمی دونم چند


پی نوشت:

دُکی هم دیشب رفت و باز جاش تو خونه خالی شد.

جشن پایان تحصیلی

امروز روز جشن فارغ التحصیلیه... یک متنی هم هست که من باید بخونم خدا کنه گند نزنم


فردا هم احتمالا بریم مسافرت... اگه یه مدت نبودم... نگرانم نشیداااااااااااا