محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

پست خوردنی

صبح دُکی هوس آش دوغ کرده بود و گفت عصری وسایل می گیرم که درست کنم... آخه متخصص آش دوغ و خیلی خوشمزه درست می کنه...


عصر من رفتم کلاس زبان و برگشتنی دُکی اومد دنبالم... سر درد داشتم و زیاد حالم خوب نبود... هی بهوونه می گرفتم... دُکی گفت چی دلت می خواد؟... گفتم از اون تی تاپ قدیمیا... همونایی که خط خطی بودن تو پاکت قرمز رنگ... دُکی گفت... آخه من الان اونا رو از کجا پیدا کنم!!!... به هر حال به خاطر من چند تا سوپر مارکت را گشت و نتونست اونی را که می خواستم، پیدا کنه... شانسش را تو آخرین سوپر هم امتحان کرد... ییهو دیدیم دُکی با چند تا تی تاپ و دوتا استک در دست اومد تو ماشین... انقدر خوشحال شدم که نگو... فکر نمی کردم پیدا بشه... ولی خوب چه کنم که بد جور هوس کرده بودم... تی تاپ را که خوردم از این رو به اون رو شدم انگار دلم همین را می خواست


خونه که رسیدیم... دیدیم به به... آش دوغ آماده است و نوش جان کردیم... انصافا آخرش بود و بهتر از این نمی تونست باشه... دستپخت دُکیه دیگه


شب همگی خوش


روزمره

دیروز عصر با دُکی رفتیم سینما و فیلم افتضاح ازدواج در وقت اضافه را دیدیم... البته خوش گذشت و راه برگشت را پیاده اومدیم خونه... یک عالمه هم بین راه حرف زدیم.


امروز صبح رسیدیم شهرمون و بعد صبحانه گرفتیم خوابیدیم... آخه وضع اتوبوس خیلی بد بود و شب نتونسته بودیم بخوابیم... ظهر رفتم سیسکو و بعد از ظهر با دُکی یه کم گشتیم و اومدیم خونه... الانم می خوایم بریم فیلم ببینیم


شب همگی خوش

دفاع پروپزال دُکی

من الان تهرانم و این پست در پایتخت نوشته می شود.

دُکی الان رفته امتحان... براش آرزوی موفقیت دارم.



و اما دفاعیه دُکـــــــــــــــــــــی...

4:30 قرار بود دفاعیه شروع بشه که ما 3 دانشگاه بودیم... تا ساعت 3:45 دُکی با دوستاش یه کم رو پاورپوینت ها کار کردن و رفتیم سالن سمینار... تا 4 همه چیز حاضر بود و پذیرایی را هم روی میز چیده بودیم... دوستاش خیلی کمکش کردن و همه چیز مرتب برگزار شد... ارائه ساعت 4:45 با تاخیر شروع شد... نوبت نظر داورا که رسید... یکیشون همین جوری نه گذاشت و نه برداشت... گفت... یه جوری ارائه دادی که انگار هیچ ایده ی جدیدی نداری و فقط پراکنده از این ور اون ور یه چیزایی خوندی... (این رو که گفت من دلم هوری ریخت... گفتم یعنی همه چیز تمومه و باید جلسه دوباره برگزار بشه... ولی من بیشتر از اینا به دُکی اعتماد داشتم)... داور دیگه ای گفت... نه... من با آقای دُکی قبلا صحبت کردم و می دونم که چه ایده ی بزرگی دارن... شروع کرد چند تا سوال پشت سر هم پرسید و دُکی هم عین بلبل توضیح داد... سوال ها داشتن پشت سر هم از داورای مختلف(5 تا بودن) مطرح می شدن و بی جواب نمی موندن... طوری که خود داورا شروع کردن به تشویق دُکی و همون داوری که اولش اعتراض کرده بود... خودش اعتراف کرد که کاره دُکی خیلی درسته و خیلی مسلط دفاع می کنه... آخر دفاع هم همه رفتن بیرون و داورا تنهایی راجع به پروپزال دُکی تصمیم گرفتن... خیلی لحظه ی پر استرسی بود... ولی خوشتختانه همشون راضی بودن و موقع خداحافظی از دُکی به خاطر دفاع قوی که داشت تشکر کردن


من خیلی سرخوش بودم و بهش افتخار می کردم... خیلی عـــــــــــــالی شد... خدا جون شکرت


تازه یکی از داور ها مترجم معروف کتاب رشته ی من بود که با دیدنش خیلی ذوق کردن


از اون استاد فراریمون هم به خاطر فرارش تشکر می کنم که باعث شد من بتونم بیام دفاع دُکی

استاد راهنمای فراری

اول اینکه... از همه ی دوستانی که با پست دیروزم ناراحتشون کردم عذر خواهی می کنم... مرسی که به فکرم بودین... الیا است دیگه... گاهی آفتابیه... گاهی ابری... گاهی طوفانی... گاهی با نسیم ملایم


امروز رفتم دانشگاه و دو تا پروژه تحویل دادم... خوب بودن... حالا فقط مونده انصاف استادا...


خبر دیگه اینکه در حال حاضر استاد راهنمای اینجانب فراری می باشد و تمام کادر دانشگاه به دنبال ایشان می باشند... همچنین گمشده دارای اختلال حواس نمی باشد و خودش همین جوری عشقی گم و گور شده است... از یابنده تقاضا می شود با این شماره 0935... تماس بگیرد...


پس فعلا دفاع پایان نامه مُنتفیه... و همچنین پس من امشب با دُکی جونم می تونم برم تهران فردا دفاع پروپزال دُکیه... و خیلی خوشحالم که می تونم توش شرکت کنم


امروز رفتم یه کم برا دفاع فردا خرید کردم و انشاا.. که همه چی مرتب پیش می ره.

دُکی جونم برات آرزوی موفقیت دارم.

خدا

انقدر فکرم درگیره و دلم گرفته که فقط از خدا می خوام کمکم کنه.