محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

محرمانه

دل نوشته های محرمانه من و دُکی جونم(بین خودمون بمونه هاااا;) )

فوتبال و فوتبال و فوتبال

اول اینکه عید و روز پدر و روز مرد همه شما مبارک.


پنج شنبه بعد ناهار مامی و بابا رفتن شهرستان و باز من و دُکی زندگی متاهلی چند روزمون را شروع کردیم.

عصری رفتم کلاس و بعد کلاس دُکی اومد دنبالم که با هم بریم برا باباش کادوی روز پدر بخریم... حدودای ساعت 10:30 شب بود که رسیدیم خونه و نشستیم پای فوتبال... من که همون نیمه اول خوابم برد و دُکی هم یه کم بعد من خوابید.


دیروز صبح کل وقتم به عوض کردن ویندوز کامی گذشت... انقدر خوب شـــــــــــــده... خیلی حال می کنم... آخه ویندوزش داغون شده بود... کل فایل هام را مرتب کردم و الان یک عدد کامی مرتب و حرف گوش کن در اختیارمه.

عصر هم رو پروژه ی تحقیق در عملیات کار کردم و بعد با دُکی فوتبال دیدیم و شب دوباره یه کم کار کردیم و با داداش و زنداداش حرف زدیم و بعدش فوتبال دیدیم که باز من خوابم برد.


روز مرد را از همین جا به دُکی عزیزم تبریک می گم... به امید روزی که پدر بشی

آخرین امتحان دوره لیسانس

خوب...پریروز یعنی سه شنبه... حدودای ساعت 7 بعد از ظهر بود که تازه به خودم اومدم و شروع کردم به خوندن تحقیق در عملیات... شب هم قبل خواب یه دوش گرفتم که باعث شد تا صبح خوابم سبک بشه و هی بیدار می شدم...


دیروز امتحانی دادم که تا بعد از ظهر از یادآوریش اعصابم به هم می ریخت... یعنی به زبان خودمونی گند زدم... سوال ها خیلی سخت بود و من هم یه کم خنگ بازی درآوردم و کمتر از اون چیزی که بلد بودم تونستم بنویسم... با استادش صحبت کردم که براش پروژه کار کنم... ولی بعید می دونم این استادی که من میشناسمش به این راحتیا به پروژم نمره بده... به هر حال هر چه که بود گذشت و آخرین امتحان دوران لیسانس هم باید این جوری تموم می شد... مهم اینه که تموم شد


دیشب قرار بود دُکی راه بیفته که بیاد... ولی به خاطر تعطیلی شنبه... بلیط گیرش نیومده بود و بد جور داغون بود... به هر حال مجبور شد با سواری بیاد... من این را صبح بعد اومدنش فهمیدم و تازه متوجه شدم که باید نگران می شدم... آخه خطرناکه خوب.

خدا را شکر که سالم و سلامت رسید پیشم... نـــــــــازی که شب یه دقیقه هم چشماش را رو هم نذاشته بود.... آخه کنار راننده نشسته بود و مراقب راننده بود که خوابش نگیره...


صبح کادوی روز مرد (که یکشنبه با دختر خالم خریده بودمش و قرار بود جریانش را بعدا تعریف کنم و امروز صبح قبل اومدنش به صورت بسیار زیبا کادو پیچش کرده بودم) را بهش دادم...(مجبور شدم زودتر بدم.... آخه کفش بود و اگه اندازش نمی شد باید تعویضش می کردیم)


دُکی از دیدن سلیقم تو تزئین کادوش بسیار شگفت زده شد و از کفش ها هم خیلی خوشش اومد


الانم دُکی خوابیده و منم داشتم زبان می خوندم... عصری باید برم کلاس.

حس دیروز و بحث دیشب

این پایینی هارو دیشب نوشتم... ولی به نا بر دلایلی که پایین خواهم گفت... ذخیره کردم و الان گذاشتمش تو وبلاگ. عنوان پست پایینی،"حس امروزم" بود که تبدیل شد به "حس دیروز و بحث دیشب"... :


امروز تلاش زیادی کردم که تحقیق در عملیات بخونم... ولی چندان موفق نبودم...


امروز از صبح تا ساعت 11 ظهر، من و دُکی به هم زنگ نزده بودیم و به هم صبح به خیر نگفته بودیم... من منتظر زنگ دُکی بودم و دُکی هم متظر زنگ من بود... آخه یه کم از دیشب ازش دلخور بودم... تازگی ها یه کوچولو حساس شدم و قبول دارم که دُکی بی تقصیر بود.

بالاخره دُکی زنگ زد و یه عالمه با هم صحبت کردیم و لاو ترکوندیم.

عصر هم خیلی دلم گرفته بود و فرت و فرت به دُکی زنگ می زدم و غر می زدم... بعدش هم ییهو با خوندن پست یکی از دوستان... اوضاعم یه کم ابری شد و در مدت کوتاهی به صورت معجزه آسایی حالم خوب شد


گاهی با خودم فکر می کنم که شاید بعضی دوستای دنیای مجازی می تونن بهتر از دوستای دنیای حقیقی باشن... چون خیلی برام پیش اومده که با اینکه دور و برم پر از دوست و فامیل بوده... ولی باز احساس تنهایی کردم و با اومدن تو نت حالم بهتر شده...

البته شاید... نمی دونم... شاید هم این طور نیست


الان مامی و بابا رفتن پیاده روی و تو خونه تنهام... ولی دیگه دلم نگرفته و حالم توپه تـــــــــــــوپـه


منتظرم که داداشی و زنداداشی انلاین بشن، بچتیم.


ساعت 22:30 روز دوشنبه



دیشب همزمان با نوشتن این پستم... داداشی آن شد و یه عالمه با هم حرف زدیم... بعد هم مامی اینا اومدن و من کامی را سپردم به مامی و بابا و خودم رفتم که به دُکی زنگ بزنم که دلم براش خیلی تنگ شده بود... ولی همین جور شوخی شوخی... یه بحث جانانه ای بینمون شروع شد که دیگه به کل یادم رفت که پستی نوشتم و باید انتشارش می کردم.... این دعوا هم تقصیر من بود و هم تقصیر دُکی... انگار هر دومون دنبال بهونه بودیم به هر حال صحبت هامون تا پاسی از شب ادامه داشت و بالاخره آشتی شد و گرفتیم لا لا کردیم


به همین راحتی و به همین خوشمزه گی... دعوا شروع می شه و ادامه پیدا می کنه و تموم می شه


بین هر دعوا و هر آشتی... تنها یک قدم فاصله است... (الیا ادیسون)



اینا را واسه دُکی می نویسم:


با سلام و خسته نباشید خدمت دُکی گرامی... ببخشید که دیشب اذیتت کردم... ولی خوب شما هم من را اذیت فرمودید... با اینکه شما هی پشت سر هم از من عذر خواهی می کردید... ولی من گوشم این چیز ها را نمی شنید و هی ناراحت بودم... منو ببخش... شاید شبی که می تونست بهتر از این باشه... توسط دو انسان بهانه جو تبدیل به شبی دلگیر شد... ولی خوب آخرش عین آخر همه فیلما خوب بود... مگه نه؟


بیا به هم قول بدیم که اجازه ندیم از این اتفاقا دوباره بیفته... البته خوب معلومه که میفته... ولی کم و زیادش مهمه.


نتیجه گیری: باور کن از دلتنگی زیادی دیشب اون جوری شد... وقتی دوست دارم پیشم باشی و نیستی... آخرش همین می شه دیگه


مرسی که هستی و حتی با همین بحثا... به زندگیمون تنوع می دی



پی نوشت مخصوص جوجه کوچولوی عزیز:

جوجه جان بالاخره بخش نظرات را شکلک دار کردم... برو حالش را ببر


روزمره

امروز هیچ کار مفیدی انجام ندادم عصری با دختر خاله ی گرامی رفتیم ویندو شاپینگ(جریانش را بعدا مفصل تعریف می کنم) شام هم خونه ی اون یکی دختر خاله بودیم...


دُکی هم که تهرانه و فکر کنم الان در تماشای فوتباله

مسافرت شنبه

دو روزه که انگار قسمت نبود آپ کنم... هر وقت اومدم پای کامی و یه کم تو نت ور رفتم و همین که خواستم آپ کنم... دیدم اینترنت قطع شد... آی حرص خوردم... دو روز پشت سر هم این جوری شد.


جمعه:

شبکه خوندم و شبکه خوندم و بازم شبکه خوندم.


شنبه:

صبح امتحان دادم... سوال ها آسون بود... ولی می ترسم بد تصحیح کنه... دو تا از نمره هام رو هم دادن... انقلاب شدم 17(در کمال ناباوری)... تربیت بدنی-2 شدم 19.5... وااااااای من این ترم به شدت به معدل بالای 17.5 احتیاج دارم... خدا جون توکل بر خودت.


دیروز بعد امتحان اومدم خونه... تهنا بودم... مامی و بابا شهرستان بودن... ناهار خوردم... یه کم خوابیدم و رفتم کلاس سیسکو... بعد کلاس هم با دوستم رفتیم خرید... خرید که چه عرض کنم...  بیشتر ویندو شاپینگ بود... بعدش هم یه جعبه شیرینی تَر خریدم و رفتم خونه خاله ی دوست داشتنیم... با اونا رفتیم پارک و شام را تو پارک زدیم به رگ... هوا بسیار عالی بود... با دختر خاله ی گرامی بسیار پیاده روی کردیم و ایشان از ما در مورد زندگیش مشاوره طلبید و ما هم در حد توانمان به بررسی و حل مساله پرداختیم(یکی می خواد به خود من مشاوره بده)


شب هم ساعت 11.5 از مبدا خونه خاله حرکت کردم به سمت مقصد، خونه ی خودمون... هم از تاریکی می ترسیدم و هم حس خوبی داشتم... این که شیشه های ماشین را بدی پایین و با سرعت رانندگی کنی و در تفکر باشی و یهو تصادف کنی(اینجاش شوخی بید)


دیروز این که مامی اینا چرا روز شنبه رفته بودن شهرستان برا همه جای سوال شده بود... از دُکی گرفته تا دوست بابا و دوستام و فامیل و مشتری های مامی و بقالی سر کوچه... که چه عجب مامانت اینا شنبه رفتن شهرستان... همیشه که پنج شنبه می رفتن.... منم با جواب های تکراری قانعشان می کردم.


دُکی دیروز خیلی باحال گفت...

آخه دُکی اکثرا جمعه ها (که فردای پنج شنبه و فردای رفتن مامی اینای من به شهرستان می شه) می ره قزوین... دیروز بهم گفت... یعنی الان که مامانت اینا امروز رفتن شهرستان... منم فردا باید برم قزویــــــــــــن؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


چهارشنبه امتحان تحقیق در عملیات دارم