-
پروژه نگهداری داده
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 08:45
دیروز از صبح نشسته بودم سر پروژه نگهداری داده... خیلی کند پیش می رفت ... اعصابم بد جور ریخته بود به هم ... آخه سر چیزای الکی یک ساعت گیر می کردم و وقتم تلف می شد. مامی برا روزای قبلمون ناهار آماده کرده بود.. ولی برا دیروز ناهار نداشتیم... خواستیم هنری به نمایش بذاریم و ناهار درست کنیم... چشمتون روز بد نبینه... غذا...
-
دل نوشته
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 00:11
زیاد سر خوش نیستم... کارام خیلی عقب افتاده و من همچنان نشستم عصر با دُکی یه کوچولو بحثمون شد و باز با پیش قدمی من مشکل حل شد مامی اینا رفتن شهرستان و من و دُکی هم داریم زندگی متاهلی چند روزه را تجربه می کنیم... گاهی خیلی سختم میاد و گاهی هم همه چی آروم و بر وفق مراد پیش میره... هنوزم تصور زندگی دور از مامی و بابا برام...
-
روز زن
جمعه 14 خردادماه سال 1389 12:30
دیروز صبح رفتم دنبال دُکی که از ترمینال بیارمش... هوا عـــــــــالی بود... اومدیم خونه... من رفتم صبحانه را حاضر کنم که دیدم دُکی جونم یه کادو در دستش اومد آشپزخونه (مامی و مامی بزرگم هم بودن) بَــــــــــــــله... همون چیزی بود که عاشقش بودم... یه ست عطر She. رنگ سبزش با اسپره و کرم. این جور شدم از خوشحالی ....
-
کادو گرفتن یا نگرفتن... مساله این است ;)
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 22:14
فردا دُکی میاد پیشم ... می دونم که واسه روز زن واسم کادو خریده... ولی هی می گه نخریدم...می گه فرصت نکردم... ولی من می دونم که خریده (آخه اون روز فکر کنم خودش سوتی داد )... می گه اگه فردا دست خالی اومدم ناراحت نشی هـــــــــا... منم گفتم... حاضرم باهات شرط ببندم که خریدی... خیلی کنجکاوم که بدونم چی خریده... ولی نمی...
-
آیا چهارشنبه است امروز؟
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 01:02
نمی دونم چرا امروز همش احساس می کردم چهار شنبه است ... صبح اتاقم را مرتب کردم و بعدش هم ناهار و استراحت و یه کم درس.. عصر با مامی رفتیم خرید... مامی می خواست کفش بخره... ولی دریغ از یه جفت کفش مناسب برا مامی که هم راحت باشه هم واسه مهمونی خوب باشه (آخه این دو با هم جور در میان ) مامی است دیگر... چه می شود کرد. نتیجه...
-
خرید روز مادر
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 00:02
امروز انقدر خسته شدم که حال نوشتن ندارم... از صبح ساعت 5:30 سر پام تا الان... برا کلاس آزمایشگاه رفتم دانشگاه... طبق معمول این ناهماهنگی های همکلاسی ها حرصم را درآوردن... دهنم کف کرد تا اینکه راضیشون کنم که جشن را کنسل نکنن... امروز تو دانشگاه خیلی خندیدیم... خیلی دوست دارم نهایت استفاده را از دانشگاه ببرم و این روزای...
-
مرسی دُکی :)
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 20:06
واااااای که من چقدر عاشق مهمونم... مخصوصا وقتی یکی از خاله هام و دختر خاله هام میان خونمون انگار دنیا را بهم دادن... هر کار واجبی داشته باشم می ذارم برا بعد.. حتی اگه اون کار مهم درس باشه ... یاد قدیما می افتم که هر روز خونه ی هم بودیم و بگو و بخند راه می انداختیم. الان که دختر خاله ها و پسر خاله ها بزرگ شدن و ازدواج...
-
گوجه سبز
شنبه 8 خردادماه سال 1389 00:34
خوب امروز سعی کردم درس بخونم و تا حدودی موفق شدم... اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد... مامی اینا عصری رفتن باغ عمو و یه عــــــــــــالمه گوجه سبز آوردن... جای دُکی جونم خالیه که عشق گوجه سبزه... ولی خوب پدر خانومش انقدر هواش را داره که سهمش را جدا کرده بای بای تا فردا.
-
نوه ی خاله یا عمو؟
جمعه 7 خردادماه سال 1389 10:36
دیروز یه کوچولو برام مفیدتر از روزای قبل بود... یه کم درس خوندم و یه کم وب گردی و عصر هم مامی موهام را درست کرد(همین جور عشقی )... شب هم رفتیم خونه ی عمو و یه عـــــــــــــــــالمه با نوه ی عموم که نوه ی خالم هم میشه... یعنی دختر عموم با پسر خالم ازدواج کرده... یعنی نوه ی یکی از مامان بزرگام با نوه ی اون یکی مامان...
-
ورزش صبحگاهی و من و اینترنت
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1389 19:24
دیروز کلا یادم رفت آپ کنم... جالبه نه؟ خودم که شوکه شدم دیروز: صبح مثلا یه کم زود بیدار شدم و خواستم یه کار مفیدی انجام داده باشم... ولی خوب انقدر تو اینترنت این ور اون ور کردم که کل وقتم تلف شد(کاش حداقل بیشتر می خوابیدم ) از دیروز شروع کردم و صبح ها یه 10 دقیقه نرمش می کنم(بیشتر نه هــــــــــــا ) ولی خوب همین قدرش...
-
نتیجه ارشد و رفتن دُکی و جشن فارغ التحصیلی
دوشنبه 3 خردادماه سال 1389 23:14
بالاخره جمعه نتیجه درخشان ارشد را تونستم ببینم و از رتبم مشعف بشم. خوب حقم بود... نخونده بودم... انشاا.. امسال جبران می شه. برام دعا کنید و پیشم باشید. شنبه: اصلا جزئیاتش یادم نیست. (خوبه حالا اینجا می نویسمـــــــــــا... وگرنه کل زندگیم فراموشم می شد ) آهان... یادم اومد... اون روز با دُکی یه عالمه حرف های قشنگ زده...
-
ارشد
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1389 23:44
این سایت سنجش اعصابم را ریخته به هم ... از ساعت 8 که قرار بود نتیجه ها اعلام بشه... پای کامپیوترم و مرتب دارم رِفرِش می زنم که شاید بتونم وارد سایت بشم... الانم که موفق شدم... اطلاعات را وارد می کنم... ولی از نتیجه خبری نیست... حالا رتبه ی تک رقمیم اومده و من هنوز نتونستم ببینم امروز زیاد بر وفق مراد نبود و زیاد برام...
-
کیف پول و رستوران و شهربازی
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1389 12:10
باز دو روزه که ننوشتم... اکشال نداره... خوب حتما فرصت نکردم دیگه خوب... و اما چهارشنبه: صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم و دیدم به به... از سیسکو زنگ زدن و می گن کلاس کنسل.منم از ذوقم این جوری شدم. ولی این ذوقم زمان زیادی طول نکشید... چون با دُکی سر بیدار کردنش بحثمون شد و من این جوری شدم. من هی غر زدم که چقدر می...
-
دُکی و من و حرفای خاله زنکی
چهارشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1389 00:51
امروز از صبح خیلی وقتم تلف شده و کار زیادی نتونستم انجام بدم. دُکی هم که صبح بیرون بود و با یکی قرار داشت، ناهار اومد خونه(با یه عالمه خوراکی که دوست دارم... از همین جا... دستش درد نکنه )... ناهار خوردیم و استراحت کرد و باز رفت سر یه قرار دیگه. خیلی خسته می شه... هوا بد جور آفتابیه و عرق آدم را درمیاره. عصر هم یه جرقه...
-
پیک نیک و داداشی
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 21:03
امروز از صبح سرگرم پروژم بودم و هنوز می شه گفت یک چهارمش را تونستم تا یه جاهایی کار کنم. ظهر هم که مامی گیر داده بود بریم بیرون برا ناهار. بالاخره موفق شد همسفری پیدا کنه. راهی دشت و بیابان شدیم. امروز هم که همه جا عزاداری بود و جالب اینجاست که به خاطرش راه پارکی را که می خواستیم بریم را بسته بودن. نمی دونم چرا یه روز...
-
آشتی
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 23:19
اومدم خبر بدم که آشتی کردیـــــــــــم دُکی پست وبلاگم را دیده بود و ییهو دیدم اومد تو اتاقی که من بودم و منت کشی جانانه ای ازم کرد بماند که من تا 10 دقیقه حاضر به آشتی نبودم و خودم را لوس می کردم. هر چی که بود به خیر و خوشی تموم شد و الان آشتی ایم. منم عوض کاری که کرده بود... سهم هندونش را برداشتم خوردم و اصلا به روی...
-
دعوا
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 22:27
از دیروز تصمیم گرفته بودم که امروز رو پروژم کار کنم. صبح بیدار شدم و با یه کم این ور اون ور کردن... وقت ناهار شد و بعد هم یه کم استراحت(نه که خیلی خسته شده بودم)... عصر شد و عصرونه خوردیم(به قول دُکی میان وعده های غذاییمون بیشتر از 3 ساعت فاصله نیست) و الانم سر نصب وایر لس کامپیوتر بابایی با دُکی بحثمون شد و الانم...
-
فریم عینک و شستن ماشین و سیسکو
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 20:59
وااااااااای... بدم میاد که نمی تونم خاطرات هر روز رو بنویسم... بعدش مجبورم فکر کنم که فلان روز چه اتفاقی افتاد. خوب... از پنج شنبه شروع می کنم: قرار بود مامی و بابا برن دهاتمون... صبح یکم به این ور اون ور کردن و خونه را مرتب کردن گذشت. ناهار را خوردیم و مامی و بابا عازم دهاتمون شدن. من و دُکی هم تا عصر مشغول فیلم دیدن...
-
اومدن دُکی
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1389 23:44
دیروز: صبح ساعت 6:30 رفتم دنبال دُکی و با هم اومدیم خونه... حس عجیبی داشتم... خیلی وقت بود ندیده بودمش... از دیدنش واقعا خوشحال شدم. اومدیم خونه و کادوش را بهش دادم و کلی ذوق وکرد و اون هم برا من شعری را که گفته بود و هنوز نیمه کاره بود، خوند.منم کلی این جوری شدم.(تو پست بعدی شعر را می ذارم) و یه کم این ور اون ور...
-
شمارش معکوس=0 و این چند روز
دوشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1389 23:06
امروز دوشنبه است و من از پنج شنبه ننوشتم... آخه انقدر سرم شلوغ بود که اصلا فرصت آپ کردن نداشتم. خوب و اما بگم واستون از پنج شنبه: صبح رفتم خرید و سفارش صندلی. بعدشم خاله و دو تا دختر خاله اومدن خونمون واسه کمک... انصافا هم اگه نبودن کارام خیلی عقب می افتاد... دست همشون درد نکنه... بماند که تو درست کردن ژله بستنی هم یک...
-
شمارش معکوس=1
پنجشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1389 23:17
واااااااای... امروز انقده خسته شدم که نوک انگشتام هم بی حس شده... تازه دو تا دختر خاله و خاله اومدن کمک... ولی باز از صبح ساعت 7 سر پام تا الان... انقدر خسته شدم که به غلط کردم افتادم ولی عوضش سعی می کنم خوش بگذره که این خستگی ها از تنم بره... تازه تجربه خیلی خوبی برام بود و الان خیلی چیز میز یاد گرفتم. فقط خدا کنه...
-
شمارش معکوس=2
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 23:45
الان انقدر خستم که به زور چشام را باز نگه داشتم... داشتم با اِسی صحبت می کردم... امروز صبح باز یه عالمه کار کردم و رفتم کلاس رقص...حرکاتش خیلــــــــی سخته... نمی دونم بتونم تو این شرایط که همه درسام مونده و نزدیکای امتحاناست بتونم ادامه بدم یا نه... بعدشم رفتم سیسکو و تو راه برگشت چند تا هم خرید داشتم... انجام دادم و...
-
شمارش معکوس=3
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 23:45
وااااااای... امروز یه عالمه خسته شدم... صبح که با مامی تو آشپز خونه آب بازی راه انداخته بودیم و خوش گذشت بسیار. ... خونه را مرتب کردیم... میزارو چیدیم(مامی هی می گفت از الان زوده... ولی کو گوش شنوا... من دختر بابامم )... چند تا شستنی داشتم... اونارو هم شستم و تقریبا می شه گفت 70 درصد کارای جشنم رو به راه شده... بیچاره...
-
روزمره
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 00:18
امروز در طی یک تصمیم ناگهانی... صبح بیدار شدم و تصمیم گرفتم نرم دانشگاه... گرفتم خوابیدم تا ساعت 9... جاتون خالی... خیلی حال داد... فکر کنم در طی چهار سال تحصیلم... این اولین باری بود که همینجوری کلاس را تعطیل کرده باشم... عوضش یه عـــــــــــــالمه شاد بودم امروز... خیلی حال داد... یه عالمه کارام جلو افتاد و یه عالمه...
-
ضایع
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 21:04
دیروز: بعد کلاس سیسکو با دوست جونم نفری یه دونه ذرت مکزیکی زدیم به رگ و حال کردیم بسیار. بعدش رفتم برا بابایی روز معلم کادو خریدم(یه پیراهن و یک کمربند چرم... خیلی خوگشل بودن) دادن این کادوها هم برا خودش یه جریانی داشت... با دُکی هماهنگ کرده بودیم که موقعی که من کادوها را به بابا می دم... اونم زنگ بزنه و روز معلم را...
-
آرامش
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1389 12:00
دُکی جون... همیشه صحبت کردن باهات بهم آرامش داده... ببخشید که از کلاس کشیدمت بیرون و باهات درد و دل کردم... باور کن که باید باهات حرف می زدم... حالم خیلی بد بود... الان تـــــــــــــــــوپ توپم مرسی که با آرامش به حرفام گوش می دی و همون چیزی را بهم می گی که دوست دارم بشنوم... ممنون که انقدر خوب منو شناختی که خیلی خوب...
-
تولد الین
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1389 09:46
دو روزه که ننوشتم... انقدر سرم شلوغ بود که فقط تونستم بیام و نظرات دوستان را تایید کنم. حتی فرصت نداشتم برا نظراتشون جواب بنویسم... جبران می کنم... بهتون قول می دم اگه این دفعه کامنت بذارین... دوبار جواب بنویسم براتون خوب... و اما پنجشنبه: رفتم المپیاد و جاتون خالی... خیلی خوش گذشت... بر خلاف چیزی که من فکر می کردم...
-
تصمیم
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 06:39
وقتی یکی بهم می گه "خودت باید تصمیم بگیری... دیگه بزرگ شدی... ما هر چی هم بهت بگیم نباید گوش کنی... زندگی خودته" و از این حرفا... بدم میاد... دوست دارم پیشم باشن... دوست دارم مثل قدیما با هم بشینیم و تصمیم بگیریم... نمی دونم... شاید هنوز به اندازه کافی بزرگ نشدم... این حسم باعث می شه که نگران زندگی مشترکمون...
-
میرزا دُکی
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 21:08
امروز صبح در همت زود بیدار شدن بودم که یه نموره موفق شدم ... درس های سیسکو را خوندم و باز اومدم تو نت... بعدشم دیوارهای اتاقم را دستمال کشیدم که برا جشنم آماده باشه... (هفته ی بعد یه عـــــــــــالمه کار دارم... از الان استرس دارم... خدا کنه همه چی سر جاش باشه)... عکسای الین را هم ظاهر کردیم... من که ندیدم... ولی...
-
بحث ساختگی
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 23:40
واااااای... الان یه عالمه نوشته بودم... پرید... نمی دونم چی شد... الان با دُکی یه بحث جانانه کردیم... جاتون خالی... خیلی دلم برا بحث تنگ شده بود ... دلم یه جورایی دعوا می خواست... ولی خوب با تمام تلاش های من.. دُکی کاملا مقاومت می کرد و هی می گفت"ببخشید... قول می دم جبران کنم"... ولی خوب من ول کن نبودم که...