-
حرفی زده شد که نباید زده می شد
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1389 20:45
من دوباره تنبلی کردم و دیروز ننوشتم... آخه گناه دارم... خیلی خسته بودم دیشب... ترجیح دادم وبلاگ یکی از دوستان صمیمیم که تازه آدرسش را بهم داده (داده که چه عرض کنم... به زور گرفتم ازش ) را بخونم و براش کامنت بذارم. پس نتیجه می گیریم که فرصت آپ نداشتم وبلاگش جالب بود و براش از همینجا آرزوی خوشبختی و رسیدن به آقاشون(به...
-
سرگرمی های الکی
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1389 10:24
انقدر کار دارم واسه انجام دادن که یه جورایی دوست دارم با چیزای دیگه سرم را گرم کنم. دیدین آدم بعضی وقتا اون کار اصلی رو ول می کنه و سرش را با چیزای الکی گرم می کنه که مثلا عذاب وجدان نگیره؟... منم الان اون جوریم ... ولی این جوری بودنم واسه خودش یه عالمی داره هااا... با همین سرگرمی های الکی که واسه خودم درست کردم خیلی...
-
من و جمعه دلگیر
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1389 22:01
امروز روز عجیبی بود برام. هوا خیلی دلگیر بود و منم دلم گرفته بود. پریسا از دیشب خونمون بود. صبح که بیدار شد تصمیم گرفت کلاس جبرانی زبانش را نره... بدون هیچ دلیلی... برام جالب بود... تا حالا یادم نمیاد این جوری کلاس پیچونده باشم... بدون بهانه... شایدم تا حالا اشتباه کردم. شاید بدون دلیل برا خودم خوشی درست نکردم... ولی...
-
روزمره
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 14:06
امشب مهمون داریم. 2 تا عموهام میان خونمون. خیلی وقته که مثل قدیم قدیما دور هم جمع نشدیم. چقدر حال می کردیم اون موقع ها. ولی خوب من اکثرا تهنا بودم. چون دختر همسن با من نبود. مریم و سولماز هم که همش می رفتن تو یه اتاق... پچ پچ می کردند. خوب حق هم داشتن... منم الان وقتی با یه دختر همسن خودم صحبت می کنم... دوست ندارم یه...
-
دُکی
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 21:24
خیلی وقته که منتظر بودم آدرس وبلاگم را بهت بدم. دوست دارم اینجا جایی باشه برا حرفای من و تو. درسته که تو ترجیح می دی حرفای دلت را واسه خودت نگه داری(زیاد مثل من اهل های کوی نیستی )... ولی خوب اینجا خونه ی من و تو. دوست دارم حرفات را بگی، چون می خوام لحظه لحظه های زندگی مشترکمون ثبت بشه. امیدوارم انقدر توش احساس راحتی...
-
چند روزه که ننوشتم؟
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 21:02
دقیقا نمی دونم که چند روزه ننوشتم... ولی می دونم که ننوشتم. دوست داشتم بنویسم ها... نگید خودش ننوشته هااا... فرصت نداشتم بنویسم... فکر کنم خدا اون دعام رو تو چند پست قبلیم بر آورده کرد و انقدر سرم شلوغ شد که حتی فرصت face book رفتنم نداشتم(این شدت بیزی بودن رو می رسونه) خلاصـــــــــــــــــــــــــــه.... این چند روز...
-
فال حافظ
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 13:37
-
عکاس باشی
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 13:15
دیروز رفتم کلاس زبان و یه عالمه لحظات شاد داشتم تو کلاس. قربون این استاد زبانم برم که انقدر ما را شاد می کنه. بعد کلاس هم خونه خاله بساطمون را پهن کردیم و عکاس خونه راه انداختیم. وااای... این الین مگه یه ژست درست و حسابی گرفت... همه عکسارو خراب کرد. حالا باید یه عالمه روشون کار کنم که شاید یه چیز خوبی از آب در بیاد....
-
روزمره
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 12:36
دیروز: دیروز فرصت آپ کردن نداشتم... صبح که در حال مطلالعه درس های سیسکو بودم... برا ناهار هم مهمون داشتیم و بعدشم کلاس سیسکو و عصر هم با مهمونا بازار بودم و شب هم خونه خاله(چه برنامه شلوغی )... تو بازار کفش های خیلی خیلی خوگشلی دیدم که دلم نیومد بخرم... یک جفت صندل خیلی خیلی ناز خریدم... نه برا خودم... برا همون...
-
درس
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 19:47
امروز کلاس نداشتم و از صبح در تلاشم که درس بخونم... هر کاری انجام دادم... الا درس خوندن... نمی دونم چرا درس خوندن انقدر برام سخت شده... گاهی اوقات پشیمون می شم که چرا برا کنکور ارشد درست و حسابی نخوندم ... حالا ولش کن نمی دونم چرا باز یاد کنکور افتادم. این کلاس CCNA را که ثبت نام کردم... عین خر پشیمونم... ولی خوب چه...
-
خسته
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 23:04
امروز خیلی خستم... دوست دارم زودی برم بخوابم... دوست دارم هر روز زندگیم مثل امروز باشه که فرصت فکرای الکی را نداشته باشم. امروز تو دانشگاه خیلی عکسای باحال گرفتیم. ترم آخریم و مطمئنم که دلم دوباره برا دانشگاه تنگ میشه. هفته بعد هم احتمالا با بچه های دانشگاه بریم پیک نیک. دُکی هم 2 روزه که داره فقط تایپ می کنه......
-
بیکاری
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1389 22:08
خیلی جالبه که آدم خیلی وقتا از بیکاری بعضی فکرا به ذهنش میرسه و شروع می کنه به خیال پردازی های الکی که جز اعصاب خورد کنی هیچ نتیجه ای نداره. منم دیروز و پریروز این جوری شده بودم. امروز از صبح کلاس داشتم تا 7 عصر... کلا همه مشکلاتم(که اگه بشه اسمش را مشکل گذاشت) را فراموش کرده بودم... البته ته دلم یه بی قراری هایی بود...
-
خوشبختم آیا؟
شنبه 21 فروردینماه سال 1389 13:35
شاید دارم از خوشی زیادی برا خودم مشکل درست می کنم... هر چی که هست، اعصابم بد جوری داغونه و با هر کسی دنبال دعوام. دیروز رفتم سراغ مشاور... نبودند، امروز زنگ زدم به دوست دکترم و ازش کمک خواستم... بهم قول داده که آدرس چند مشاور خوب را برام پیدا کنه. خیلی وقته که خیلی حرفا تو دلمه و جرات گفتن به کسی را نداشتم. همش خواستم...
-
چرا محرمانه؟
شنبه 21 فروردینماه سال 1389 09:20
اسم وبلاگم را محرمانه انتخاب کردم... چون از بچگی دوست داشتم که برای خودم یک بایگانی محرمانه داشته باشم که توش بنویسم، توش داد بزنم، عصبانی بشم، گریه کنم، خط خطیش کنم، برا خودم جوک بنویسم، بخندم، قهقهه بزنم و ... خدایا... خیلی فکرم درگیره... این وبلاگ را شروع کردم که شاید بتونم تا یه حدی دغدغه های ذهنیم را بنویسم و...